امروز هفت اتفاق شیرین افتاد که از هیچ کدامشان سخنی به میان نخواهم آورد. دیشب قبل از خواب امروز را روز هولناکی می دیدم. اما خداوند به یک باره درهای رحمتش را باز می کند و درست در لحظه ای که انتظارش را نداری از محبت بیکرانش سیراب می شوی و به درستی که به هر کسی که بخواهد بی حساب می دهد. خدایا شکرت به توان n, وقتی n به سمت بی نهایت میل می کند.
دسته: دستهبندی نشده
دختران انتظار
ساعت شش بعد از ظهر سراسیمه از کار به سمت خانه می دوم. رضا کلیدش را تحویل نگرفته بود و ترسیدم که پشت در مانده باشد. گویا زودتر رسیده بود و کلیدها را از Student Housing Office تحویل گرفته بود. مشغول خر زدن از نوع spanish بود. حال و احوالی کردیم و کاشف به عمل آمد که کشو و طبقه های یخچال را در آشپزخانه Pitman جا گذاشته ایم. امروز کلیدهای خوابگاه را بعد از تمیز کردن و مرتب کردن تحویل داده بودم و Pitman را با همه خاطراتش ترک کرده بودم. رجعتی کردیم اجباری و بعد از پانزده دقیقه معطلی برای پیدا کردن اسممان در لیستی بی پایان, بالاخره سرکار علیه رضایت دادند و کلید را برداشته و به معیت بنده به آشپزخانه برگشتند. وسایل را برداشتیم و راهی O’Keefe شدیم. در حال عبور از محوطه Pitman چشمانمان به جمال 4 دختر جوان افتاد که بر روی یکی از نیمکتها کنار هم نشسته بودند و یکی از آنها به محض دیدن من پیراهنش را بالا زد و نیم تنه فوقانی اش را به سمت عقب خم کرد. درحالی که دوستانش منتظر عکس العمل من بودند,سرم را به سمت دیگر چرخاندم و راهم را ادامه دادم. بعد از چند لحظه سرم را رو به جلو برگرداندم و بلافاصله زیر چشمی جماعت را که در سمت چپم بودنداز لحاظ گذراندم. گویا داشتند به دوستشان که کلی ضایع شده بود دلداری می دادند و یکی دیگر هم می خندید. بسیار موجبات سوزش است مایه گذاشتن از همه چیز و به چنگ آوردن هیچ. علل این عمل دخترک هنوز در دست بررسی است.
First night in O’Keefe
امروز بالاخره با خوابگاه جدید نقل مکان کردیم. جابجایی وسایل هم با وسیله ای به نام trailer انجام شد که عبارت است از یک تخته که بر روی ۴ چرخ قرار داده شده و طنابی بس کلفت به قسمت جلویی آن متصل شده که امروز اسباب تفریح ما شده بود. رضا خسته از سر کار برگشته بود و در جابجایی وسایل به خوابگاه کمکش می کردم. در مسیر برگشت هم خود جناب رضا خان روی trailer جا خوش می کردند و تا خوابگاه اسبق هلشان می دادیم. اینترنت هم در این خوابگاه به سان pitman مجانی نیست ولی وقتی روز اول به اندازه کافی روی مخ floor presidentکار کنی, گرفتن network key سهل تر از آنچه که تصور می شود خواهد بود.این هم چند عکس از خوابگاه جدید که با وبکم گرفته شده:
لحظاتی پس از برخورداری از مهمترین نعمت خدا(اینترنت)
نمایی از اتاق که رو به کمپ اصلی است.
این هم تخت رضا که وسایلش را بعد از بازگشت از فیلم در نهایت تعجب منظم و مرتب یافتم.
شب هم به همراهی فاطیما و سروش و خانواده محترمشان به فیلم ماموریت غیر ممکن دعوت شده بودیم که می شود اسمش را “بازی با فشار خون” گذاشت. سکانس ها هیجان انگیزتر از قسمت های قبلی بودند و فیلم برداری هم فوق العاده بود. مخلوطی از سینمای هند و آمریکا( کپی رایت-نادر داوودی) دیدنش مفرح ذات است و پایانی خوب برای ویکندی خوب. فی الحال خواب را باید دریابم که 6 ساعت دیگر باید سرکار باشم.
داود و سائل
دیشب حوالی ساعت 10 شب بود که حسین گویا بعد از کمی جستجو و حدس و گمان من را در یکی از لبها پیدا کرد. حوالی ساعت 12 بود که جهت فوت موقت یا همان خواب, لب را ترک کرده و راهی خوابگاه شدیم. نزدیکی های خوابگاه شدیم که پیشنهاد دادم برای دیدن داود و خوردن شاوارمایی راهی رستوران لذیذ شیم. داود یکی از خوش برخوردترین و مشتری مدارترین کسانی است که این اطراف پیدا می کنید. دانشجوی سنکا کالج است و بلند پروازی های خاص خودش را هم دارد. به ما هم محبت داره و هر وقت که ساندویچ می خوریم کاری می کند تا دفعه بعد پول ندیم. اکثر مواقع خوردن ساندویچ بهانه ای است برای دیدنش. خوش مشرب است و دوجین آدم را که همگی از مشتریانش هستند با ریز اموال و سرمایه و زندگی خصوصی و … می شناسد. اگر دفعه دومی باشد که بهش سر می زنید حتما شما را به یاد می آورد و کلی حرف برای گفتن خواهد داشت. تازه وارد مغازه شده بودیم که بی خانمانی سائل وارد شد و از داود تقاضای یک لیوان آب کرد. داود هم بلافاصله یادآور شد که آب بهانه است و تا لحظاتی دیگر دست گدایی ایشان برای گرفتن پول خرد بالا می آید. هنوز لحظاتی نگدشته بود که سائل مربوطه از حسین تقاضای سکه یک یا دو دلاری کرد. پس از شنیدن جواب رد از من و حسین به سمت بسیم که یکی از دوستان بسیار خوب و با مرام است رفت که اتفاقی با ما وارد مغازه شده بود. بسیم هم دست رد به سینه اش نزد و هر آنچه از پول خرد داشت راهی دستان مرد کرد. ورد زبان مرد سائل سکه یک دولاری و دو دلاری بود و دایما تقاضایloonie یا toonie می کرد. در انتها هم یکی از همکاران داود کلی پول خرد سرازیر دستان مرد کرد. با همه این احوال از چهره سائل عدم رضایت موج می زد منتظر خروج حضرتشان از رستوران بودیم که تمام پول خردها را سرازیرbox tip داود کرد و از مغازه بیرون رفت. لحظه ای همدگیر را با تعجب نگاه کردیم و بعد مغازه از خنده منفجر شد. گویا به پر قبایشان برخورده بود.
بالاخره بعد از کلی انتظار کلید خوابگاه جدید را به ما دادند.(مطلب حسین را در این مورد بخوانید) دو بلاک دورتر از محل فعلی است. با یکی از کارمندان Student Housing Office گپی می زنم و گله می کنم از پیدا نشدن وسایلم. دوشنبه بعد از نوشتن وبلاگ و مراجعه به آشپزخانه متوجه ناپدید شدن تمام ظرف و ظروف و غذاهای توی یخچال شدم. علی رغم پی گیری هر روزه ام هنوز هیچ کدام از وسایلم را برنگردانده اند. در صورت پیدا نشدن وسایلم چنان من این Office را Sue کنم تا تکرار این اشتباهات را هرگز تصور هم نکنند. کارمند مریوطه خیلی خوش برخورد است و دلم نمی آید داد و بیداد کنم. اما دوشنبه با ریسش تلافی خواهم کرد. کلیدها را برداشته و راهی خوابگاه جدید می شوم. خوابگاه 33 نفره O’keefe (بخوانید اکیف به ضم الف) در سال 1875 میلادی ساخته شده و البته خانه شخصی به این نام بوده که گویا 40 سال پیش تبدیل به اولین خوابگاه دانشگاه ما می شود. گویا در سال 2004 بازسازی شده. در مقایسه با Pitman که در سال 94 ساخته شده کمی قدیمی تز است! البته فقط 120 سال. ابتدای در ورودی یک نیمکت, تعدادی صندلی کثیف و باران خورده, یک عدد باربیکیوی خاک گرفته و چند عدد چرخ دستی Dominion منظره چندان جالبی نیستند. کلید را می چرخانم و وارد خوابگاه می شوم. حوالی ظهر است. مطلقا سر و صدایی به گوش نمی رسد. قدم اول را که برمی دارم زمین شروع به ذکر گفتن می کند. کف چوبی و قدیمی است. تصور می کنم از 1875 تا به کنون تغییرات زیادی در کف به وجود نیاورده اند. همراه با ذکر گفتن زمین با تعجب اتاق های خالی را نگاه می کنم. خوشبختانه طبقه اول هستیم. در اتاق مشترک من و رضا باز است. اتاق شاید به زور 20 متر باشد. در طرفین اتاق میز و صندلی وجود دارد و روی آن تختی برای خوابیدن. روزهای اول حتما باید جلوی تخت رضا را نرم بکنم. تو این شرایط اصلا حوصله مراسم سوگواری و خاکسپاری را ندارم. یک کمد معمولی با مقادیر زیادی کشو هم برای لباس ها گذاشته اند. در طبقه اول حدود 11 نفر هستند و برای همه این افراد تنها یک دستشویی و حمام هست که البته قفل هم ندارد. یعنی موقع حمام کردن هر کسی می تواند وارد شود. بیخود نیست که نصف هزینه خوابگاه فعلی را باید بدهیم. یک یخچال و سینک هم در هر طبقه برای این 11 نفر وجود دارد. خدا را شکر رضا یک یخچال کوچک دارد. از پله های دایم الذکر پایین میروم. بوی نای چوب کهنه و قدیمی می آید. یک آشپزخانه بزرگ با مقادیری مایکرویو و چند عدد و گاز و تعدای ماهیتابه و قابلمه و ظرف و ظروف به شکلی بی نهایت نامنظم در همه جا دیده می شوند. یک تلویزیون بزرگ و مقادیری مبل و صندلی هم در Lounge همین طبقه پایین وجود دارد. در اتاقی دیگر هم ماشین های لباس شویی هستند. این طور که چند روز پیش از یکی از معدود افراد خوابگاه فعلی در مورد این خوابگاه پرس و جو کرده بودم, گویا به اکیف Party House لقب داده اند. از فرط اشتغال دانشجویان به امور درس و تحقیق و پژوهش. اکثر این تحقیقات هم گویا پیرامون تاثیرات الکل و سکس در دانشجویان هستش. گویا آزمایشات را هم روی خودشان انجام می دهند و چون کسی نیست که مشاهدات را ثبت کند مجبورند برای ثبت نتایجع آزمایش ها را تکرار کنند. غافل از اینکه دفعه بعد هم کسی برای ثبت نتایج نیست و اینطور که این شخص توضیح می داد این چرخه بی پایان کماکان ادامه دارد. در طبقه دوم یک موجود زنده را دیدم. از پشت شبیه دخترها بود ولی وقتی با هم اتاقیش صحبت کرد, پسر بودنش بر ما معلوم گشت و هم اتاقیش که تا ساعت 1:30 در تخت به سر می برد گویا برای قضای حاجت بیدار شده بود و در مسیر دستشویی هم من را دید و خودش را معرفی کرد. به Laura خانم گفتم که قرار همسایه جدید شما باشم و ایشان هم بسیار ابراز خوشحالی کردند. بعد از قضای حاجت هم راهی تخت شدند تا خوابشان را تکمیل کنند. خدا آخر عاقبت ما را در این یک ماه با این جماعت به خیر کند. Pitman که بودم Jason و Carolyn بدون اجازه من صدای ضبطشان را هم بلند نمی کردند ولی گویا این جماعت فارغ از این امور هستند. در طبقه سوم وارد یک اتاق پاک و تمیز می شوم. در اتاق باز بود و من هم در راستای احترام به حریم خصوصی وارد اتاق می شوم. اولین بار است که حسابی شرلوک هولمز بازیم گل کرده. گویا صاحب اتاق یک پسر گیتار دوست است که عکسش را روی دیوار اتاقش زده. به همراه خیل زیاد دوست دخترهایش. گیتارش را روی یک صندلی قرار داده. اتاقش بی نهایت منظم است. تلویزیون و DVD Player اش در سمت دیگر اتاق قرار دارد. تنها چیز نامرتب پتوی تختش است که نشان می دهد تازه از خواب بیدار شده است. کامپیوتر و وسایلش هم کاملا منظم روی میزش چیده شده اند. یک لیستی هم از طلب ها و بستانکاری هایش بر روی دیوار زده که سریع نگاهی می اندازم. بنده خدا به جماعت زیادی بدهکار است. تو لیست High Priority Stuff اش هم تنها سه مورد نوشته که گویا احتیاج شدیدی به آنها داره: روان کننده. پوشال و اسباب بازی های خاص.مامان باباش هم ماه پیش فقط 150 دلار بهش دادند ولی بنده خدا خودش مجبور شده 450 دلار خرج کند. از لیست High Priority اش معلومه که چرا خرجش آنقدر بالاست. تا آخر همین ویکند وقت دادند تا اسباب کشی کنیم. من که از جای فعلیم خیلی راضیم. تا روز آخری که بشه تو همین Pitman می مانیم. خوشبختانه مدت اقامتم تا آخر می بیشتر نیست ولی خدا آخر عاقبت رضا را بخیر کنه که کل تابستون را باید آنجا سر کنه. تازه داشت نماز خوان می شد!
دوشنبه رسما کار من شروع می شود. در آزمایشگاه دانشجویان مستر به من جا داده اند تا مشغول باشم. باید هفته ای 40 ساعت کار کنم ولی دپارتمان فعلا هفته ای 10 ساعتش را به من می تونه پول بده. البته به من هم گفته اند که هفته ای 10 ساعت کار کنم ولی در عین حال باید در ابتدای کار کتاب 600 صفحه ای را در 2 هفته بخوانم که تلویحا یعنی روزی حد اقل 8 ساعت را باید کار کنی. موقعیتی است که به دانشجویان سال اول نمی دهند و ما از همین 10 ساعت هم استقبال می کنیم. چند کار دیگر هم در همین حین باید انجام دهم. قابل توجه میثم خان ترابی! که J2ME را باید در این 2 هفته کامل مسلط شم. از هر تجربه ای هم استقبال می شود. بودن چنین کاری در رزومه برای زندگی دنیا و آخرت بسیار خوب خواهد بود و در سال های بعدی کمک خوبی خواهد بود. ضمنا قول تمدید قرارداد را هم در طول سال داده اند.
ضمنا دولت فخیمه هم به بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن اجازه کار در بیرون دانشگاه را به دانشجویان بین المللی صادر کرد . البته قانون از بعد از ماه June اجرا می شود و باید قبلا فرم های لازم را Submit کرد. این هم فرصتی خواهد بود. شاید آخر هفته ها را برویم و پیش حسین باشیم. حسین جان جناب مدیر! جناب مدبر! جناب رییس! یه جا هم برای من نگه دار!!
من زنده ام
ساعتی است که از امتحان آخر برگشته ام. احساس وجد و شعفی دارم وصف ناشدنی. آنقدر به هیجان آمده بودم که سردردم تشدید شد. دو امتحان ریاضی آخر را هم دادیم و خلاص. اسباب گرفتاری شد این مریضی ما که هنوز هم خوب نشده است. از سی ام آوریل بنی بشری در خوابگاه نمانده است غیر از من و رضا. ساعت 7 صبح بود و من در استرس دو امتحان که سر و صدای جماعت Cleaner بلند شد. در نیمه باز اتاق من را هم باز کردند و بعد از دیدن من و حسین که بسان جنازه ها دراز به دراز افتاده بودیم گویا بی خیال اتاق من شده بودند. امروز بعد از برگشتن به خوابگاه دیدم که اسلامم از دست رفته. هر چه گشتم اثری از آفتابه کذایی پیدا نکردم. حتما Sue می کنم این Student Housing Office را به جرم اهانت به مقدسات. در عوض دستشویی و حمام را بی نهایت تمیز کرده اند. علی رغم فشار زیادی که در این لحظه به ذهنم می آورم آخرین باری که سر و کارم با حمام افتاده بود را یادم نمی آید. وارد اتاق می شوم و لپ تاپ عزیز تر از جان را که کم کم به تولد 2 سالگی اش نزدیک می شویم را روشن می کنم. اینترنت را هم قطع کرده اند. لپ تاپ به دست به کافی تریای طبقه اول می روم. آنجا هم قطع است. به ناچار لپ تاپ را زیر بغل زده و راهی مدرسه خودمان می شویم. درست دو روز از قبل از امتحانات درد عجیبی در سر و گوش و حدی گلو ما را به شدت ناخوش کرد. دکتر دستور استراحت یک هفته ای داد و تمام امتحانات را از دست دادیم. داستانی بود این امتحانات که الحمد الله یکی از یکی بهتر بودند یا شاید بهتر است بگویم که همگی خیلی خوب بودند. متاسفانه در خانه جدید که قرار است به زودی به آن منتقل شم اینترنت ندارم و بد جوری احساس فلج بودن می کنم. اما چند خبر از حسین. ایشان در حال حاضر Manager رستوران Cora هستند و دست تنی چند از دوستان ما و خود را هم گرفته اند. رضا در سمت میز پاک کن و ترانه هم در قسمت میوه جات مشغول شده اند. حسین جان خواستی ما طی بلدیم بکشیم. یه ندایی بده. کار عقب افتاده زیاد است و حال من هم تعریفی ندارد. باقی خبرها باشد برای فرصتی دیگر.
رضا رضايي
رضاي رضايي هم در رقابت با حسين پناهي- البته با دو روز تاخير – من را به ضيافت شامي در رستوران درويش-تقاطع يانگ و كالج- دعوت كرد. جاي دوستان خالي سلطاني زديم و گپ و گفتي داشتيم و جاي حسين را خالي كرديم كه دعوت را قبول نكرد. خداوند به نيكآهنگ كوثر بركات و صبر در پرچم كردن(یا به قول خودش دود دادن) خشتك خلق الناس دهد كه اولين بار ما را به اين رستوران دعوت كرد. البته بعد از مهمان شدن به فيلم King Kong. خاطرات با نيك آهنگم مجالي مي خواهد كه انشاالله بعد از امتحانات به آنها مي پردازم. رضا به عنوان كادو هم پيراهني را از Old Navy برايم خريده بود كه به دليل بزرگ بودن بيش از حد، قول عوض كردنش را داد ولي تا همين لحظه هنوز چيزي به دست من نرسيده است. نكته جالب توجه هم اينست كه هر دوي اين دوستان مثال نقضهايي هستند براي اصفهانيها! خلاصه اينكه تولدي شد كه خودمان هم انتظارش را نداشتيم. تشكرات ويژه از هر دو بزرگوار! شيرازيها كه البته هميشه دست و دلباز بودهاند و در تاريخ زياد برايشان نوشته اند!
هوش جلبك
استاد كلاس يونيكس ما كه هوششان فقط و فقط كمي از هوش جلبك پايين تر است، بعد از امضا شدن petition بلند بالا و بيخ پيدا كردن كارشان در دپارتمان، كنترل اعصابشان را تا حد زيادي سر كلاس از دست داده اند. دپارتمان Computer Science هم كه گويا مدتها منتظر فرصتي براي خلاص شدن از دست اين استاد بوده فشار را روي ايشان دو چندان كرده و گويا قرار است كار ايشان را يكسره كنند. صداي استارت ماشيني كه علي رغم تلاش رانندهاش در خيابان مجاور روشن نمي شد استاد محترمه را به آخر كلاس كشاند تا سر و گوشي آب دهد. با حالت بسيار مضحكي دولا شدند تا لپ تاپ بچه هاي رديف آخر را ديد بزنند و چون چيزي نيافتند بناي غرغر گذاشتند كه هر كس كه مسبب توليد اين صداست اين بازي را تمام كند. در حالي كه عده زيادي از كلاس از نگه داشتن خنده به حد انفجار رسيده بودند يكي از بچهها توضيح داد كه منبع توليد صدا مربوط به بيرون از كلاس است. هنوز لحظاتي از افتادن يك سنتي خانم نگذشته بود كه صداي برخورد چيزي مثل سنگ به شيشه كلاس شنيده شد و كلاس از خنده منفجر شد. اين بار كه همه كلاس مشكوك شده بود، استاد محترم در كمال آرامش به جلوي كلاس برگشتند و درس را ادامه دادند.
دستمالي
سر كلاس Calculus استاد چيني محترم – كه البته بنده به خاطر خوب درس دادنشان كلي به چيني ها ارادت پيدا كردهام- مشغول توضيح دادن نمودارهاي سه بعدي بودند كه طبق شيوهي شرقيها رفتار كردند و از يكي از پسرهاي كانادايي كه در رديف جلوي كلاس مي نشيند براي اهداف كمك آموزشي استفاده كرد كه بنده خدا گوشهايش از شدت خجالت قرمز شده بود. كسي هم نبود به اين استاد محترم بگه كه دست زدن به كمر يك نفر و نشان دادنش به عنوان صفحه و تجسم سه بعدي دادن از روي بدن ميتواند تهمت همجنس بازي را برات به همراه داشته باشه. به خصوص اينكه مدرسه ما در خيابان Church هست و استاد Calculus ترم قبل هم كه عملا از جنس لطيف تر تشريف داشتند. موضوع وقتي جالب تر شد كه از حسين هم كه كنار من نشسته بود استفاده ابزاري شد. حسين جان تا تو باشي به جماعتي كه داره ازشون استفاده ابزاري مي شه نخندي!!
عقاب
دوران راهنمايي در مدرسه نيكپرور مديري داشتيم اديب، به نام دكتر فياض بخش. بعدها به آلمان رفت و دكترايش را در روانشناسي گرفت. يك بار سرزده سر كلاس آمد و شعر عقاب پرويز ناتل خانلري كه معلم ادبياتمان براي حفظ كردن به ما داده بود را برايمان خواند كه بسيار هم زيبا خواند و شايد بدون اغراق زيبايي شعر را برايمان دوچندان كرد. سجاد جهانگرد اين شعر را چندي پيش در وبلاگش به طور كامل قرار داد و خواندنش براي من بسي نوستالژيك بود و هفت سال من را عقب برد و خودم را پشت نيمكتهاي تكنفري كلاس ديدم در حالي كه به صورت دكتر فياضبخش زل زده بودم. کلمات با وزن و لحنی خوش از میان دو لبش بیرون می آمد و حرکات دستانش، شعر را همراهی می کرد. الحق و الانصاف بعدها در دبيرستان نه تنها مديري به اين حد روشنفكر و باسواد و خوش تيپ و خوش قيافه و خوش لباس و شش تيغ نيافتيم، بلكه نظام فكري از راهنمايي به دبيرستان 180 درجه تغيير كرد و انجمن حجتيه بود و باقي مسايل كه شايد بعده ها مجالي شد براي نوشتن خاطرات آن روزگاران. نقدا چند بيتي از عقاب را بخوانيد و اگر خوشتان آمد كاملش را اينجا بخوانيد:
عمر در اوج فلک برده بسر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق خطر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده در اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر
هست زيبايي و آزادي و مهر
فر و آزادي و فتح و خطر است
نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست
ديد گردش اثري زآنها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا
گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار ترا ارزاني
گر در اوج فلک بايد مرد
عمر در گند بسر نتوان برد