دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

Harry Potterism

صبح زود و در اتوبوس در حالی که هدفون آیپاد گیره شکسته ام از سوراخ تعبیه شده در کوله پشتیم با رقصی تاب دار و خودنمایی رنگ سفیدش در پس زمینه سیاه کوله، خودش را به گوشم رسانده بود و در حالت تصادفی(SHuffle) سعی در برقراری تعادل بین پینک فلوید، متالیکا، یو تو و جمعی دیگر از دوستان هنرمند داشت، از تورق Harvard Business Review و یاس حاصل از پیدا کردن مطلبی که از نظر گذشته نباشدَ، هری پاتر و Half-Blood prince را درآورده و غرق مطالعه شدم تا جایی که زمان و مکان از دست می روند و صدای راننده مرا از دنیای جادویی به واقعی آورده و با عذر خواهی از معطلی پیش آمده پیاده می شویم و بلافاصله راهی جیم می شوم و تا ساعتی وزنه ها را بالا و پایین برده و کاردیویی کرده و بعد از دوشی نشاط آور با روحیه ای بس نیک و اشتهایی زیاد، وسترن املت تعبیه شده از رویروی جیم را در 4طبقه بالاتر، در آفیس و در حال چک کردن ایمیل و نوشیدن موکایی لذت بخش راهی شکم گرسنه می کنیم. حوالی ظهر تیم تصمیم به صرف ناهار در MileStone می گیرد که استیک AAA (بخوانید تریپل ای) اش بسیار توصیه شده به خصوص اگر با Black peper باشد و نوشیدنی هم آب توت فرنگی باشد با لیموناد. بعد از برگشت از مراسم پر تشریفات ناهار تا حوالی ساعت 5 کار کرده و راهی Down Town می شوم تا هری پاتر را بر صفحه بزرگ IMax دیده و به فیض اکمل برسیم که گویا تمام سانسها بلا استثنا پیش خرید شده بودند و باید تا ساعت 10:45 دقیقه منتظر می شدم. بلیط را خریده و راهی Chapters می شوم که بهترین انتخاب است برای جایی راحت برای کتاب خریدن و خواندن و دیوار به دیوار پارامونت است که خود فضا را تا حد زیادی تحت تاثیر قرار می دهد. مکاچینویی از Starbucks تعبیه کرده و بر روی مبل های راحت لم می دهیم و با جریان سیال موسیقی، ادامه هری پاتر را از سر می گیرم. هر چند دو مجله و یک کتاب به نام Reading Lolita In Tehran را در ابتدای ورود خریده بودم ولی تب هری پاتر مرا تا صفحه 10 آن کتاب بیشتر همراهی نکرد و دیدن پوسترهای بزرگ کتاب بعدی که هفته بعد توزیع آن آغاز می گردد و تا به امروز سایت آمازون چندین میلیون سفارش بیش خرید آن را دریافت کرده، دور تا دور تریا زده بودند و اشتهای هری پاتری را تا سر حد ولع تحریک می کرد. روبروی من خانمی نشسته بود که با مک بوک سفیدش مشغول بود که بعد از تلاقی نگاه هایمان شناختمش و وسایل را برداشته و تا وقتی دوست پسرش با بوسه ای سر برسند و ایشان را به سینما ببرند بیست دقیقه ای گپ زدیم. Amber Mac که یکی از معروفترین روزنامه نگارهای تکنولوژی در تورنتو است و من مشتری پادکستهای WebNation and CommanN ایشان هستم، بسیار دوستانه بودند و جوری با من صحبت می کرد که انگار سالها من را می شناسد. از در و دیوار و آینده تکنولوژی و نوستالژی ها و غیره بسی گفتیم و شنیدیم و بسیار مسرور شدیم. بعد از عزیمت ایشان و ذوق زدگی حاصله، خواندن کتاب را ادامه دادیم تا آیپاد عزیز در اثر کار زیاد بیهوش شد و این اتفاق نا میمون مصادف شد با تماس برادر حسین که برای انجام مراسمی مذهبی من را تنها گذاشته بود که سر بزنگاه خفتشان کرده و بعد از خریدن ساندویچی از SubWay راهی سالن شدیم. هوای سالن به شدت سنگین بود و جای سوزن انداختن هم نبود. فیلم به نظر من از قبلیها بهتر بود ولی پارازیت های حسین چند وقت یک بار خنده ای را از ما می گرفت که البته در آن هوای گرفته نعمتی بود. جناب ایشان بسان بادبزن برقی در تمام مدت مشغول بادزدن خودشان بودند. بعد از بیرون آمدن از سالن با عذر خواهی کارکنان سینما و بلیط مجانی مواجه شدیم که به خاطر هوای سنگین سالن بود. راهی مترو شدیم و حسین به دلیل دیروقت بودن شب را پیش من سپری کرد.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

اتاوا نامه

میل راحت طلب و خوشگذرانمان هوس سفری کرده بود در خاک پهناور کشور سفید و قرمز. هر چند که ایده و عزم و تصمیم و مابقی امور از حسین بود و بنده فقط بله را گفتم. در ابتدای امر بازدید از دو شهر مونترال و کبک را هم در سر داشتیم که به علت قلت وقت و از همه مهمتر مایه که به دست آمدنش با سختی همراه است و از دست دادنش بسی آسان- تصمیم گرفتیم تا تنها به پایتخت رفته و صله رحمی کنیم با جناب هارپر علیه الرحمه که از جماعت محافظه کاران است و گویا نخست وزیر حال حاضر. به دلیل مسابقه بیس بال و برنامه های دیگری که در هفته پیش از عزیمت به اتاوا داشتیم رزرو هتل تحت الشعاع قرار گرفت و عملا یک هفته قبل از 1 جولای دیگر جایی برای رزرو کردن باقی نمانده بود.

در باب مسابقه بیسبال Blue Jays vs Rockies که به اتفاق حسین در Rogers CTR دیدیم همین خاطرم مانده است که بسیار آرامش دهنده و در عین حال هیجان انگیز بود. نوشیدن و خوردن زیاد در هنگام دیدن این مسابقه بسیار پسندیده و در صورت آفتابی بودن هوا لذت بخش هم هست. مقادیر متنابهی هم عکس از این مراسم دیدنی در کتاب صفحه موجود است که البته دوستان عزیز در ایران از دیدن آنها محروم هستند!!(چه قدر عالی!) خوشبختانه تورنتو در این مسابقه با نتیجه بسیار خوبی کالرادویی های عزیز را روانه خانه شان کرد و خاطره خوشی را هم از این لحاظ برایمان باقی گذاشت.

در راستای طرح میثاق، دل به دریا زدیم و با میثم پسر عمه گرام که در مرکز عشق و حالات کانادا یا همان مونترال اقامت دارد هماهنگی های بدوی را انجام دادیم تا همدیگر را در بعد از ظهر شنبه در اتاوا ببینیم. جمعه قبل از مسافرت طبق عادت هفتگی به سینما رفتیم و فیلم DieHard را دیدیم که به علت وفور خالی بندی به حد تمسخر سقوط کرد و بلافاصله بعد از تمام شدن راهی خانه شدیم تا مراسم لالایی را به جا بیاوریم.

صبح شنبه ساعت 8 حسین را در ایستگاه Sheppard ملاقات کرده و راهی ترمینال شدیم. سفر با اتوبوس راحت تر از آنی بود که انتظارش را داشتم و همراه داشتن دو جین وسایل الکترونیک کتاب هم مسیر را کوتاه تر می ساخت. خاطرم هست که در نزدیکی های اتاوا موبایل حسین را با Ipod ام عوض کردم و قرار شد که آهنگهای همدیگر را گوش کنیم. سیل عظیم موسیقی های آریان که هر از گاهی در بین بقیه Top Billboard پخش می شد من را 3-4 سال کوچکتر کرد و یاد دورانی افتادم که با خواهر گرام مشغول همخوانی و تکانهای بسیار محدود نیمه موزون می شدیم. در همین احوالات بودیم که دیدن چهره حسین شستم را خبر دار کرد که اتفاق مشابهی برای حسین در حال وقوع است. گویا گیتار برقی آلبوم قدیمی متالیکا در شرف جاری ساختن اشک ایشان بود که سریع حسین را از حال و هوا بیرون کشانده تا گریه زاری راه نندازد! در تمام طول سفر هم در صندلی مجاور ما یک زوج بسیار جوان مشغول … بودند که در مواقعی که بازی های نینتندو روی PDA و عکس های سال 2005 حسین و آهنگ و غیره قدرت سرگرم کردن ما را از دست می دادند، همچنان سرگرم کننده بود. حوالی ساعت 2:45 به شهر شهید پرور اتاوا رسیدیم و در ترمینال منتظر میثم ماندیم تا بعد از 10 دقیقه سر و کله شان پیدا شد. عینکی بس RayBan به چشم داشتند که بسیار ما را یاد کیانو ریوز انداخت. تصمیم گرفتیم که به قلب Down Town برویم تا Bed&Breakfasyای پیدا کرده و در صورتی که خوش شانس بودیم در هتلی اقامت کنیم تا هم نزدیک پارلمان باشیم و هم جذابیت های DownTown را از دست ندهیم. با کمی سوال و جواب آدرس چند مکان را جویا می شویم ولی به حمد الله جایی را پیدا نمی کنیم حتی با راهنمایی یک دانشجوی جوان ایرانی چشم زاغ و مو بور که به محض سلام کردن، لهجه اش قومیتش را بر من آشکار کرد. در کمال پر رویی کل مکالمه را انگلیسی ادامه می دهم ولی کش دادن دیالوگ ها از طرف ایشان کمی مرا متعجب می کند ولی در نهایت سوال کردن از اینکه ملیت من چیست علت این همه از در و دیوار حرف زدن را برملا می کند. به فارسی می گویم ایرانی هستم ولی با تعجب می گوید که تصور کرده که از عربهای پولدار حاشیه خلیج فارسم(عین جمله حضرت ایشان) در کمال تعجب از ایشان می پرسم که آیا لهجه من عربی است یا که از روی چیز دیگری دارند نظر می دهند… عجیب است که سر کار و همین طور در خانه به سختی می توانم بقبولانم که هنوز دو سال هم در این کشور نبوده ام ( چقدر با لهجه خودم حال می کنم!!) علی ای حال کمک مهربانه جناب ایشان هم که البته اگر اشتباه نکنم اسمشان علیرضا بود ره به جایی نمی برد و تصمیم می گیریم که به سمت پارلمان برویم. در راه در یک شاوارما فروشی توقفی اجباری برای سوخت گیری می کنیم و در عین حال مشغول زنگ زدن به یک دو جین هتل که در نهایت با نومیدی تمام چیزی عایدمان نمی شود.(عکسی در فلیکر از این لحظات موجود می باشد)

از بخت خوب من باتری دوربینم رو به موت بود و بار سنگین عکاسی را بر دوش میثم و حسین انداختم. اگر سریال به سوی جنوب را به یاد داشته باشید بازیگر نقش اول آن نقش گاردی را بازی می کرد که رفیق کارآگاهش سیخ ایستادن و تکان نخوردنش را وقتی برای اولین بار دیده بود به ریشخند گرفته بود. اتفاقا ما هم دو تن از این یاران وفادار ملکه را دیدم و با ژست های مختلف عکس انداختیم و حتی من کار را از حد گذراندم و در گوش یکی از این عزیزان گفتم که Do they really pay you for staying still here from my taxes? What if you wanna blow your nose or even blink more. بیچاره هیچ چیز نمی توانست بگوید ولی در نهایت گفتم که You guys are the coolest thing I have ever seern و ماجرا را ختم به خیر کردم که شکایت ما را به ملکه نبرند. بعده ها از Matthew یکی از دوستان نزدیکم شنیدم که این جماعت گارد بسیار مورد توجه دختران هستند و بسیاری از آنها در هنگام بوسه بر این سربازان عکس می گیرند و …

بعد از مقادیری گشت و گذار و عکس گرفتن دوستان از هر آنچه که می دیدند و نمی دیدند بر آن شدیم تا لختی در تیم هورتونز بیاساییم. اینترنت ضعیفی هم موجود بود که دوباره حسین را تحریک به جستجوی بیشتر کرد. نیک خاطرم مانده است ک در حال نوشیدن آیس کاپوچینو بودیم و از شبی 80 دلار شروع کردیم و به دلیل استیصال مفرط تا شبی 300 دلار را هم تدریجا توجیه کردیم با این حال جایی را نیافتیم. اطمینان دارم که اگر 400 دلار هم جایی پیدا می شد توجیهش می کردیم. نحوه توجیه هم اینگونه بود که یک شب را تقسیم بر 3 می کردیم و می گفتیم مثلا 100 دلار که پولی نیست.(جدا خسته بودیم!!!) بعد از باتری دوربینم نوبت Handsfree بود که جان به جان آفرین تسلیم کند. PDA هم نفس های آخر را می زد و آیپاد هم نیمه جان بود. کم کم شب از راه رسید و لباس نا کافی من که از هر جهت کوتاه بود و سرمای پیش بینی نشده ما را به سمت مک دانلدی بیست و چهار ساعته برد که البته جدا جای مناسبی برای استراحت نبود. فلذا اطراف پارلمان رفتیم و من با پوشیدن چند عدد از لباس های حسین تلاشی بسیار مذبوحانه برای خوابیدن کردم که بعد از یک ساعت و اندی تبدیل به درد در نواحی مختلف بدن شد. حسین و میثم کمی زودتر از من این تئوری را شکسنت خورده یافته بودند و دور آتشی که در مرکز آبنمایی در نزدیکی پارلمان روشن بود مشغول نشان دادن امکانات Tablet Pc اش به میثم بود.(such a nerd) توقفمان به دلیل شدت یافتن سرما دیری نپایید و راهی مک دانلد شدیم تا لختی بیاساییم. ساندویچی خوردیم و چون نای حرف زدن نبود مشغول مطالعه جمعیت مستی شدیم که گروه گروه وارد مک دانلد می شدند و این روال تا ساعت 6 صبح ادامه داشت.

دوباره برای صبحانه به تیم هورتونز نزدیک پارلمان رفتیم. هوا همچنان سرد بود و ته دل کمی بد و بیراه روانه حسین کردم که عیشمان را در مک دانلد منقص کرد. عیشی که با چاکلت میلک شیک و مطالعه دوجین مردم حاصل می شد.
مراسم روز ملی کانادا حوالی ساعت 9 شروع شد و این یعنی ما اولین کسانی بودیم که حوالی پارلمان خودمان را رسانده بودیم. سه ساعتی شاهد آماده سازی سن و چک های امنیتی و غیره و ذلک بودیم که مراسم شروع شد. تعویض گارد. رقص اسب و خواندن سرود ملی و …همگی در آن حالت خستگی مرا خسته تر می کرد و حوالی ساعت ده حسین را تنها گذاشتیم و من و میثم راهی استارباکسی شدیم تا با اینرتنش هتلی پیدا کنیم. همانطور که انتظارش را داشتیم اتاقی در شرایتون پیدا شد و رزروش کردیم و جشن گرفتن من همراه شد با ابتیاع مجله و کتاب هری پاتر از چپترز. حسین حوالی ساعت 1:30 در لابی هتل حاضر شد و به ما گفت که همه هیجان مراسم را از دست دادید و من با هارپر دست دادم و Governer General را بوسیدم و ملکه را ک…م و … که منم پیش خودم گفتم اگر بینوایان برادوی را هم اجرا می کردند من با این خستگی کوچکترین لذتی نمی بردم.

بعد از داخل شدن با اتاق نیمه مجللمان در هتل مدنیت و سیویلیزیاسیون را با دوشی جشن می گیرم و تا حوالی ساعت 8 شب می میریم. شب را به خیابان گردی می گذرانیم و مردم مست جا به جا به پایکوبی و شادمانی مشغول بودند. درست مثل 22 بهمن با تفاوت هایی بسیار اندک. یک اینکه کسی بلد نبود الله اکبر بگوید و دیگر آن که پشت بام در دسترس خیلی از مردم نبود.(کمبود امکانات) و من مطمئن بودم که اگر با مدیر هتل درباره دسترسی به پشت بام صحبت کنیم خیلی خوشش نخواهد بود. در یکی از کوچه های اطراف پارلمان من و میثم لحظه ای از حسین غافل شدیم و هنگامی او را یافتیم که در حال امر به معروف و نهی از منکر یکی از خواهران بود که سعی داشت با عابرین سرود مذهبی بخواند. حسین بینوا به قدری از این عمل پسندیده به وجد آمده بود که ما را هم تشویق کرد. به هتل بازگشتیم و در تمدن بازیافته شده ایمیلهایمان را چکیدیم و کمی احوالات دنیا را جویا شدیم و در همین حین جان به جان آفرین تسلیم کردیم.

صبح روز بعد به پیشنهاد من به موزه ای رفتیم و از گالری از عکاسان معاصر دیدن کردیم. در قسمت دیگر چند عدد نقاشی از کوبریک و ونگوک دیدیم که روحمان را جلا داد. در قسمتی دیگر از هنرهای معاصر کانادا دیدن کردیم و ریشخند کردیمشان به خاطر داشتن 150 سال تاریخ و ملامت کردیم حاکمانمان را که جا پا جای کورش و داریوش گذاشته اند و کشور را به قعر فلاکت کشانده اند.

راهی پارلمان شدیم تا به توری که در ساعت دوازده و بیست دقیقه داشتیم برسیم. غافل از اینکه چک امنیتی که از ما کردند بالغ بر یک ساعت طول کشید و مجبور بودیم که تمام وسایل الکترونیکیمان را یک بار روشن کنیم. خوشبختانه برخلاف اینکه نصف وسایل من روشن نمی شد خیلی پاپیچم نشدند و فقط گیرشان سر PDA ام بود که می خواستند اطمینان حاصل کنند که GPS ندارد. شدت تدابیر امنیتی به همان میران بود که در فرودگاه می توان یافت. راهنمای تورمان هم شخصی بود به نام دیوید که بسیار با حوصله توضیح می داد و به سوالات پاسخ می داد. در جواب سوال من که متوسط نمایندگان پارلمان از چه میزان تحصیلات برخوردارند و میزان متوسط درآمدشان چقدر است گفت که معمولا تحصیلات دانشگاهی دارند و بالای یک صد هزار دلار در می آورند. دانستن اینکه نمایندگان معمولا خانه های چند میلیون دلاری دارند این نکته را روشن کرد که بسیاری از این نمایندگان تحصیلات دانشگاهی ندارند!! یکی از جاهایی که نفس مرا در سینه ام حبس کرد کتابخانه پارلمان بود که بالغ بر 300 میلیون دلار سال قبل صرف بازسازی آن شده بود. از آن جاهایی است که اگر به ابوی بنده مرتب چایی برسانی می تواند سالها در آن باشد و از مطالعه لذت ببرد!! بعد از تور به Peace Tower رفتیم که تا سالیان سال یکی از بلندترین بناها در اتاوا بوده و کسی حق نداشته ساختمانی بلندتر از آن بسازد. درست مانند کاری که کرباسچی با فروش تراکم در تهران برای حفظ بافت خانه های اصیل و قدیمی تهران کرد. از این Tower پرچمی در حال اهتزاز بود که هر روز توسط به بالا کشیده می شد و پرچم پایین کشیده شده به کسانی که خواستار آن بودند اهدا می شد. برای این امر باید ثبت نام می کردند و بعده ها که حسین چک کرد لیست انتظاری در حدود 18 سال داشت. یعنی حدود 5500 نفر در لیست بودند درست مثل ایران که دانشجویان بعد از اتمام تحصیلشان در خارج از کشور به خاطر عشقی که به وطن دارند همگی برای خدمت به ایران برمی گردند.
در جای دیگر یادبودی از کسانی بود که در جنگ جهانی کشته شده بودند و اسامی تمامی آنها با خطی بسیار نیک بر کتبی نفیس نگاشته شده بود. یاد نامه های خانواده های شهدایی افتادم که در ایران برای 200 گرم گوشتی که نمی توانستند به بچشان بدهند به نمایندگان مجلس نامه می نوشتند.

بعد از پارلمان بازی راهی ترمینال شدیم و با سیل زیاد جمعیت مواجه شدیم و بعد از 3 ساعت اتوبوسمان را سوار شدیم و به از روستای اتاوا به شهر تورنتو برگشتیم و برای اولین بار بود که فهمیدم چقدر به این شهر عادت کرده ام.
تمت
پ.ن: در شب قبل از برگشت مراسم آتش بازی جلوی پارلمان برپا بود که بلافاصله بعد از برخاستن از خواب به آن شتافتیم. اجرای زنده موسیقی توسط خوانندگان محبوب و … هم جمعیت را به حرکات زیادی واداشته بود. اضافه کنید به آن دود و الکل را که به کلی عقل از سر خیلی از عزیزان پرانده بود.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

تابستان خود را چگونه می گذرانید؟قسمت سوم

روز یکشنبه مورخ 12 ژوین سنه دوهزار و هفت میلادی

صبح بعد از هشت ساعت خواب به سان کودکی معصوم از خواب بیدار شدم. قبل از خواب با حسین قرار دوچرخه سواری در سنتر آیلند را گذاشته بودم که در روز یکشنبه بسیار بر آن سفارش شده است به خصوص اگر آفتابی و زیبا باشد. لباس دوچرخه سواری را بر تن کرده و رکاب زنان سر قرار می روم و تا Down Town رکاب می زنیم. نزدیکی های lake shore منتظر Ferry می شویم که در واقع قایق های بزرگی است برای جابجایی مسافر و در هوای بهاری محذوذ می شویم از رازهای خلقت و عظمت خداوند(برداشت آزاد)
در مجموع 4-5 باری به بهانه های مختلف به آیلند رفته بودم ولی هیچ گاه برای دوچرخه سواری توفیق حاصل نشده بود. منظره Down Town تورنتو از شاهکارترین منظره هایی است که بعد از رازهای آفرینش می توان دید! با حسین جزیره را رکاب زدیم و بر ما مکشوف شد که این جزیره بسی بزرگتر از آنست که تصورش را می کردیم. حتی در گوشه ای از آن خانه های مسکونی وجود دارد که بی نهایت زیبا بودند و حسین را یاد خاطرات خوش کانگرو بازیش در آسترالیا انداخت. اخیرا مدتی است که بسیاری از چیزها حسین را یاد کانگارو می اندازد! برادران و خواهران رولر بلید سوار هم دور تا دور جزیره مشغول طواف یودند.
در ساحل کمی استراحت کردیم به سبک حسینی که همان راه رفتن در آب باشد بدون جوراب و همراه با نوشیدن کوکای کلاسیک و اگر دایت باشد از گناهان کیبره است که حسین بارها بر پرهیز از آن توصیه کرده است.(قدس الله نفسه الزکیه)
.بعد از برخواستن صدای اعتراض شکم همیشه گرسنه پیتزایی بسیار بزرگ سفارش داده و با اعمال شاقه و با همکاری تحسین برانگیز حسین تمامش کردیم(ثبت الله القامه(جمع مکثر جدید لقمه ها))
دوچرخه هایی هم موجود بود که بیشتر به درشکه شبیه بود حال آنکه زحمت اسب را دو نفر جلویی می کشیدند و همراهان پشتی تنها نظاره گر این تلاش بودند. گویا این دوچرخه های درشکه سان کرایه داده می شد. در راه برگشت سری به رستوران Cora زدیم که مدیریت محترم اسبقشان حسین باشند. کمی در Patioی یکی از رستوران های اطراف با همکاران اسبق حسین نشستیم و از نعمات الهی بهره مند شدیم و راهی خانه شدیم که آماده روز کاری شویم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

تابستان خود را چگونه می گذرانید؟ قسمت دوم

روز شنبه مورخ 11 ژوِين سنه دو هزار و هفت میلادی

حوالی ساعت هفت و نيم از خوابی گوارا و آرام بخش بيدار شده و بعد از لحظه ای درنگ در حالی که دهان مبارکمان در حال شسته شدن با مسواک پر سر و صدا بود ، در ذهن خالی و بی دغدغه صبحگاهی تشويشی می افتد که لحظاتی بعد تبديل می شود به ياد آمدن اينکه يک ماه قبل برای Wonder Land و آن هم به صورت آنلاين بلیط رزرو کرده ام. تلاش بی ثمرم برای یافتن پرینت یک ماه قبل همانطور که انتظارش می رفت ناکام ماند و بدون اطلاع درست از زمان باز شدن این به اصطلاح شهر بازی و خطوط اتوبوس، دل به دریا زده و آیپاد گوش کنان و طربناک راهی ایستگاه اتوبوس شدم. راننده محترم مسیر را تا مقصد در نهایت حوصله توضیح داد و با یک بار سویچ کردن اتوبوس به سرزمین عجایب رسیدم.

بلیط پرینت شده در نهایت احترام بعد از دادن اسم و بدون چک کردن کارت شناسایی به من تحویل داده شد و آغازی شد بر دوازده ساعت شیطنت بزرگانه.

یکی از بزرگترین سولات بی پاسخ من در مورد مردمان این شهر همیشه این بود که کانادایی های بومی یا به عبارتی آن دسته ای که اوایل قرن بیستم به این کشور مهاجرت کرده اند برای تفریحات چه جایی را بیشتر از بقیه ترجیح میدهند. خیل عظیم هوری های کال و رسیده و پلاسیده سفید که در گرمای شدید آن روز به آرامی روال برنزه شدن را در پیش گرفته بودند بدون شک جواب سوال این نگارنده کنجکاو بود. چه بسیار که در صفهای انتطار بازی ها که در بعضی از رایدهای محبوب به بیش از یک ساعت هم می رسید باید عشق بازی دختر و پسر کناری را تحمل می کردی که با ولع تمام مشغول….(سانسور شد)
پرواضح است که بسیاری از خانواده ها هم با بچه های کوچکشان آمده بودند ولی شگفتا که هر جه بود سفید بود و از چینی و هندی و غیره خبری نبود.در حین انجام رولر کوسترها متوجه بانوان محجبه ای شدم که حجابشان تنها ستر عورتین بود و این یعنی نزدیک شدن به پارک آبی سرزمین عجایب که البته بنده …(سانسور)
حوالی ظهر بود که نستور همکار اسپانیایی عزیز که در حال حاضر در بارسلونها آماده مراسم گاوبازی هستند، تماس گرفتند و بقیه روز را با ایشان و دو تن دیگر از رفقایش بودم که از قضا یکی از آنان فارغ التحصیل واترلو بود و هم صحبت خوبی برای بقیه روز. جف که به تازگی مهندسی کامپیوترش را از واترلو گرفته بود در خلال حرفهایش به استخدام اپل از واترلو اشاره ای کرد که بسی حسرت به دلمان گذاشت. هر چند مصاحبه دیرهنگام مایکروسافت که بعد از عقد قرارداد من با IBM بود رویای ردموند را حد اقل تا دو سال دیگر به خاطره ها سپرد ولی کار کردن برای استیو جابز قطعا لذت دیگری خواهد داشت. یکی دیگر از نکات جالبی که از حرف های جف در ذهنم مانده است وجود کتابی است که تمامی سوالات معمول مصاحبه های مایکروسافت را دارد و تاکید می کرد که در واترلو هر کسی قبل از مصاحبه حتما یک بار این کتاب را با دقت مرور می کند که خود البته فرآیند مصاحبه را به طور جدی زیر سوال می برد. نستور از اسپانیا می گفت و مراسم گوجه و گاوبازی و اینکه اگر بارسلونا رفتیم حتما در جریانش بگذاریم و من هم گفتم اگر گذارمان افتاد حتما دق الباب خواهیم کرد به شرطی که ما را مجبور به کشیدن وید در مزرعه اش نکند که بسیار بر نکشیدن آن سفارش نشده است!. آنقدر از آسمان و زمین گفتیم تا شب شد و موقع رفتن و با اصرار من و به عنوان حسن ختام روز به قسمت بانجی جامپینگ رفتیم و در مقابل انکار دوستان از انجام پرش با متهم کردن به بزدلی همراهشان کردم. پرش هیجان انگیزی را انجام دادیم که البته فیلمش هم ثبت و ضبط شده. پرش به این صورت بود که سه نفر بعد از پوشیدن لباسی مخصوصو قرار گرفتن در حالت افقی، از طنابی آویزان شده و تا ارتفاعی بس هولناک توسط طناب فوق الذکر که به قسمت انتهایی لباس وصل شده بالا برده شدیم. من مسیولیت آزاد کردن طناب را در ارتفاع به عهده گرفته بودم و بعد از صدور اجازه از بلندگویی در ارتفاع، پرش انجام می گرفت. اجازه صادر شد و شمارش معکوس من در کمال نامردی از 5 آغاز و تا 4 بیشتر ادامه پیدا نکرد و سقوط آزاد با روانه شدن مقادیر قابل توجهی دشنام به زبان اسپانیای شروع شدو با دشنام هایی به زبان انگلیسی ادامه پیدا کرد.
توصیه ایمنی:. اگر تجربه سقوط آزاد را ندارید حتما قبل از انجام آن از خالی بودن مثانه و شکم خود اطمینان پیدا کنید چرا که بعد از سقوط حتما هر دو خالی خواهند بود.
شام را در پیتزا هات صرف کرده و راهی منزل شدیم. ساعت در هنگام خواب 2 بامداد را نشان می داد.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

تابستان خود را چگونه می گذرانید؟

و اما شش ماه بعد روز جمعه مورخ ۱۰ ژوین سنه دو هزار هفت میلادی

روز اول
از اقبال بلندم دسترسی من به تمام سیستمها در پی به روزرسانی چندی از سرورهای محترم به کلی مسدود شده بود. گلایه های متعدد من به customer care ره به جایی نمی برد و با اجازه مدیر محترم محل کار را ساعت دو بعد از ظهر به مقصد down town ترک کردم. قدری در H&M خرید کرده و عینک آفتابی ابتیاع می کنیم از مغازه ای جدید که البته قیمت های نسبتا مناسبی هم دارد تا مرهمی باشد بر دل زخم خورده ای که پاهای صاحبش در پی خم شدن برای بستن بند، روی RayBan کذایی کلاسیکش رفته بود و هنری کلاسیک تر، در پی خراشیدن لنزهای پلاریزه آفریده بود. بعد از دقایقی پیاده روی در هوای مکار تورنتو که آفتاب، نور طلاییش را بر بدن برهنه فرشتگانی از جنس اعلا روانه می ساخت راهی Queen و University شدم تا با حسین راهی سینمای همیشگی جمعه شبها-پارامونت- شویم. دقایقی از گلایه های حسین برای دیر آمدن نگذشته بود که نطفه توفانی کاشته شد و به سرعت چتر جاسازی شده در کوله پشتی را در آورده و دوان دوان راه سینما را در پیش گرفتیم. هنوز دقایقی از ورودمان نگذشته بود که گریه آسمان شهر را خیس و پیاده روها را در طرفه العینی به مدت ۱۰ دقیقه خالی از هر گونه حوری و پری کرد. یاران اوشن سیزده ارزش یک بار دیدن را هم نداشت و خواب زودهنگام نتیجه آن.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

دعواهای من و Bane

اندر معایب داشتن مک آن هم در زمانی که Computer Science می خوانی یکی اینست که مورد تمسخر عده ای قرار می گیری که در تمام طول عمرشان غیر از ویندوز سیستم عامل دیگری ندیده اند و سخن گزاف در باب OSX و Mac از زبانشان همیشه جاری است. نه تنها دلیل و برهان و هزار هزار شاهد مجابشان نمی کند بلکه شناخت ناقصشان را کامل تر از صدها ساعت nerd بازی و مطالعات و تجربه کار کردن حداقل به سه سیستم عامل به صورت حرفه ای تو می دانند. یکی از این اساتید هم که چند وقت یک بار به مک حمله می کنند حضرت Bane هستند که پس از توضیح در باب اینکه پسر کوچولو( ایشان 30 ساله هستند) امکاناتی که بیلی جونتون با هزار تبلیغ به شما می دهد به صورت کاملتری یکسال و نیم قبل در 10.4 مک بوده چنان بنا به مزخرف گویی می گذارد که دوست داری کل شرکت مایکروسافت را بر سرش خراب کنی. اکثر اوقات در تابستان با کم محلی شدید من روبه رو می شد ولی یک بار که آن روی نامحترم بنده را بالا آوردند پشت یکی از ضعیف ترین مک های (Mac mini) نشاندمش و تمام کارهای که ادعا می کرد با مک نمی توان انجام داد برایش یکی یکی انجام دادم و آنگاه اشاره کرده به سخن حضرت علی که آدم دشمن چیزیست که نسبت به آن جهل دارد و بعد از مقادیری خالی کردن عقده هایی که ازش به دل گرفته بودم نوبت من بود که حد اقل 10 کار را نشان بدهم که در مک قابل انجام است و در XP که آن موقع جدیدترین بود قابل انجام نبود. الان هم منتظر Leopard هستیم و خود من امروز توسعه بر روی Dash code را برای Leopard شروع کردم تا بار دیگر چند سال از کاربران فسیل ویندور پرباگ و مسخره مایکروسافت جلو بیفتیم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

۱۷ ماهگی

امروز وارد 17 مین ماه حضور سبزم در سرزمین سرخ و سفید کانادا شدم. اگر یک ماه به این تعداد اضافه شود تا حالا دو تا بچه می تونستم به جامعه تقدیم کرده باشم که جزو سیاست های توصیه شده در این ماه های اخیر هم هست.
الحمد الله به مدد ورزش مرتبی که در پاییز نداشتم و تحرک فراوانی که نکردم 10 کیلو اضافه کرده ام که ضرورت حضور ساعتی برای جیم را در برنامه روزانه به صورت دردناکی یادآور می شود. اضافه کنید 6 عدد درس هسته ای, 15 ساعت تحقیقات و 3 ساعت TA که عملا زمانی برای هیچ کار اضافه ای نمی دهد. فلذا این ویکند را مغتنم شمرده و سری به جیم زده, چهل دقیقه ای بر روی تردمیل دویدیم و 1 ساعتی پینگ پونگ بازی کردیم و راهی Canadian Tire شدیم تا مخلوط کنی ابتیاع کنیم تا بساط شیرموز را به صورت خودکفا برگزار کنیم. پس از بازگشت هنوز دوش نگرفته بودیم که رضا ما را به رستوران All you can eat دعوت کرد و ما ساعتی جند تامل کردیم و چندان از نعمات خداوند بهره مند گشتیم که 45 دقیقه پیاده روی هم یارای هضم آن نبود. فلذا به خانه بازگشتیم و برای تست مخلوط کن مقادیری شیر و موز و گردو و خرما و عسل و سبوس گندم و هر آنچه در قفسه آشپزخانه یافت می شد به هم زدیم و نوش جان کرده و خود را با مرارت های فراوان و مشقت زیاد به پای لپ تاپ قدیمی رسانده و این فضای بلاگستان را آلوده کردیم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

سرما

بالاخره امروز تورنتو هم از خجالت کانادا در آمد و برفی زد و نشست و یخ زد. اولین بار است که در این خاک غریب سرمای ۵- . یخبندان خوشحالم می کند. فکر می کنم اگر آب و هوا اینگونه ادامه پیدا کند Study Week عزیزان به اسکی و اسکیت بگذرد. من که شخصا اسکیت را مدتی است در اثر تنبلی زیاد به کناری افکنده ام و شکم برآمده را در فرقونی گذاشته و فقط و فقط دانشگاه می روم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

استاد داغ

یک هفته ای از آغاز ترم جدید می گذرد و کلکسیونی از اساتید آنتیک را از نظر گذرانده ایم که در روزهای آتی خدمت تک تکشان خواهم رسید. نقدا داستان کلاس آمار و احتمال را از من در این دقایق پایانی یک شنبه شب بپذیرید تا بعد. ترم شلوغی است و در کنار درس خواندن و کارکردن باید Co-OP را هم برای سال بعد در نظر داشت که خود پروژه ای عظیم است.
خانم سی و دو-سه ساله جوانی که سر کلاس به عنوان استاد حاضر می شود و قبل از هرگونه تدریس، توضیحات متخصری از خود و پیشینه اش می دهد، چندان برای من ناآشنا نیست. در تمام مدت تابستان هر روز از جلوی آفیسش رد می شدم و سلام و علیکی داشتیم. اطمینان داشتم که من را از دانشجویان فوق یا دکترا می داند و از دیدن من سر کلاسش شوک خواهد شد. از همین رو بود که بلافصله بعد از کلاس با چند سوال کوتاه جواب خودش را می گیرد تا از کنجکاوی یک ساعته ای که ذهنش را مشغول کرده بود خلاص کند. در جلسه دوم در کمال ناباوری تلفن کلاس زنگ می خورد و استاد جوان بعد از برداشتن تلفن می گوید:
-Pizza Pizza. How can I help you?
بعد از دو سه جمله شماره گیرنده که در زمان اشتباه،‌مکان اشباهی را هم گرفته قطع می کند و استاد درس را ادامه می دهد. به قطع خانم دکتر رولف یا کترین خودمون، داغترین استادی است که در رایرسون می توان یافت. حفظهی الله.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

تعطیلات

دیرگاهی است که بر صفحه خاک گرفته این وبسایت دستمالی هر چند کثیف کشیده نشده. دلیلش هم امتحانات بود و الان هم که در تعطیلات کریسمس به سر می بریم، کارهای عقب افتاده زیادی است که با روحیه تنبلی که در این تعطیلات در اقصی نقاط وجودمان رخنه کرده، بسیار کند جلو می روند. به مدد شب زنده داریهایی که در ویکندهای قبل از امتحانات و تکالیف و پروژه های پایان ناپذیری که داشتیم، یک شب درست در زمانی که با حسین دوست قدیمی و یاور همیشگی آماده جشن تمام کردن پروژه بودیم، به ناگاه چشممان به جمال سه خظ انتهایی توضیحات پروژه افتاد که نزدیک به ۴۰ در صد کار ما را زیاد کرد. فلذا بنده راهی پمپ بنزین شدم و دو عدد Energy Drink ابتیاع کرده و تا ساعت ۵ چنان بیدار بودیم که گویی تازه رقص کنان از خواب شیرین صبحگاهی بیدار شده بودیم. در یکی از لحضات نامیمون فوق الذکر حرکات تصادفی اعضای بدن بنده و به خصوص دست، که در اثر کافیین زیاد چند برابر شده بود به بطری نیمه خالی اصابت کرد و مایع منحوسش را روانه کی بورد مک عزیز تر از جانمان کرد. هر چند حسین با هوشیاری عزیز ما را سر پا کرد و از نفوذ بیشتر نوشیدنی ملعون به جاهای دیگر جلوگیری کرد، اما مدتی بعد و پس از خشک شدن نوشابه، تایپ کردن به سبب ضربه نخوردن دکمه ها که ناشی از چسبندگی شکر زیاد آن بود، سخت شد و اقدام من در روزهای بعد برای تمیز کردن آن شکستن یکی از کلید ها را به همراه داشت. همه صغری کبری ها را چیدم تا به گونه ای تاخییر یک ماهه را توجیه کنم. فی الحال بنا شده است که کل صفحه کلید را عوض کنیم و از شر مصیبت های احتمالی پیش بینی نشده خلاص شویم.