دسته: دستهبندی نشده
ایرانی بودن
و اما در مزیت ایرانی بودن یکی اینکه برای پرزنتیشن دمویی که تنها در یک روز 18 ساعت بدون وقفه برایش کار کرده ای و تحسین جماعتی مدیر و وایس پرزیدنت را برانگیخته ای و حتی از یکی از آنها کارت هدیه گرفته ای، شخص دیگری را مامور می کنند و تو می مانی در تورنتو و حضرت ایشان در لاس وگاس در هتل چهارستاره و حق ماموریت و لذت دیدار از شهر گناه که اوصافش را از نیما شنیده بودیم و مترصد فرصتی برای زیارت. تصور می کردم عوض کردن اجباری تیمم به دلیل ایرانی بودنم آخرین و بدترین بلایی است که برای یک دانشجوی ایرانی که در کمپانی آمریکایی کار می کند، متصور است ولی سوختن ماتحمان را برای این یکی پیش بینی نکرده بودیم. علی ای حال خدا را سپاس گزاریم برای همین خط ضعیف اینترنت- که در ویندوز حداکثری است که می توان دسترسی داشت- که در فضای آرامش بخش استارباکس، که بوی قهوه تازه، مشام را نوازش می دهد، اینترنت را در لپ تاپ زخمت کار من، زنده می کند. چه بسا که چفت و بست دار ترین وایرلس را می توان در حد اکثر 5 دقیقه در LINUX به زانو در آورد. خداوند LINUX را همواره زنده نگه دارد که داشتنش موجبات آرامش روان است و قدرت دهنده ضعیفان.
زندگی
چه چیزی انگیزه به روز کردن وبلاگ را در ساعت 3:51 بامداد می دهد؟ اینکه 18 ساعت پشت سر هم و تنها با 20 دقیقه استراحت، کار کرده باشی تا قرارداد چند صد میلیونی محل کارت با بانک طرف قراداد در پی دموی تو تمدید و چند ده میلیون دلار اضافه شود. اما آنچه باعث اجازه مرخصی برای رفتن به خانه و استراحت شده است. همان تمام شدن کاری یک هفته ای در دو روز است. وگر نه تا 3 بعد از ظهر روز بعد که باید با 4 وایس پرزدیدنت و 3 مدیر کله گنده جلسه داشتی، آنقدر باید این چندین هزار خط کد گیچ کننده را هم می زدی و سرت را به دیوار می کوبیدی تا بالاخره کار می کرد. از ته قلب دعا می کنم که خدا برنامه نویسان بی سواد را با سوفیا لورن و پاریس هیلتون محشور کند.
شبی که تورنتو زنده بود
شب گذشته تورنتو بیدار بود. دوستداران هنرهای معاصر و به طور کلی هنر از 7 شب تا 7 صبح در 3 منطقه تورنتو در Down Town شاهد برپایی بیش از 195 رویداد هنری بودند. پس از مراجعت از منزل یکی از دوستان دوربین Rebel XTI را که در یک حراجی با قیمت بسیار بسیار مقطوعی خریده بودم به دوش انداخته و راهی یانگ و بلور شدم تا 7 ساعت هیجان هنری را تجربه کنم. جمعیت انبوه در ابتدای این تقاطع اصلی، نوید استقبال گسترده مردم هنرپرور!!! تورنتو بود. Scotiabank که اسپانسر این رویداد هنری فوق العاده بود الحق و الانصاف به خوبی از عهده برنامه ریزی چنین کار گسترده ای برآمده بود. یانگ و یورکویل که در حقیقت از مهمترین مناطق متمولین تورنتو است – معادل خیابان پنجم نیویورک می توان محسوبش کرد- در انبوه جمعیت هنر دوست، چهره ای کاملا متفاوت به خود گرفته بود. Starbucks و Second cup برخلاف روزهای عادی باز بودند و صف های نسبتا طولانی حاصل از هوای نیمچه سرد تورنتو در آنها به چشم می خورد. رستوران ها و بارها از جمعیت پر و خالی می شدند. در گوشه گوشه خیابان گروه های موسیقی با اجراهای عالی خود مردم را به همراهی با خود فرا می خواندند. بعضی با همنوایی و برخی دیگر دست بر شانه معشوق با معشوقه به رقص و طرب مشغول بودند. گویی در دنیا هیچ چیز دیگری نمی گذرد از یکی از ده ها مرکزی که دفترچه راهنمای این رویداد عرضه می کرد، دفترچه ای گرفتم و مسیری را برای بازدید حداکثری از همه رویدادها در ذهنم ترسیم کردم. گالری های نقاشی، بعضا با آثاری حیرت آور مدتها من را میخ کوب می کردند و چنان می نمود که گویی هیچ گاه قادر به جدا شدن از روح زنده آن نخواهم بود. یکی از این نقاشان، صحنه های آشنایی را از DownTown چنان نقاشی کرده بود که از فاصله 2 متری جزییات زیادی را در خود داشت ولی نزدیک تر که می شدی ساده بودن طرح و نبود جزییات را آشکار می کرد. در دانشگاه تورنتو هم کمپ اصلی و یکی از ساختمان ها میزبان هنرمندان بودند. در Hart House قسمتی به رقص باله اختصاص یافت بود که زوج های رومانتیک با آهنگی زیبا دقایقی را زیر نورپردازی عاشقانه به حرکات موزون مشغول بودند و اگر مثل بنده مجرد می بودید، بسته به سن و تیپ، دختر یا خانمی شما را دعوت به رقص می کرد که بنده تنها به عکاسی اکتفا کرده و از انجام هر گونه حرکات موزون در برابر دعوت دختری جوان سرباز زدم.( لعنت بر آدم دروغگو) موزه دیگری بود که در آن نقاشی های بر روی دیوار صرفا سایه بودند ولی دقت نقاش در جزییات سایه چنان بود که تصویری زنده ارایه می داد که تخیل می توانست نقاط تاریک را به گونه ای در ذهن روشن کند که گویا همین است و جز این نیست.
در کمپ دانشگاه تورنتو دختری زیبارو از طایفه فرشتگان که زاده آدمی نمی توانست باشد از من سوالی در مورد محل یکی از رویدادهای هنری کرد که بنده بعد از اظهار بی اطلاعی، دفترچه راهنمایم را در کمال سخاوت به شخص ایشان دادم که از گرفتن آن امتناع کرده و خواستار همراهی بنده شدند و بهانه شان هم نا آشنا بودن به مناطق اطراف. صفحه نقشه را در دفترچه به ایشان نشان دادم و مسیر مبدا تا مقصد را در حال توضیح دادن بودم که سیگاری در آورد و فندک خواست. بعد از عذرخواهی از بابت آتش آرزوی موفقیت کردند و رفتند.(لعنت بر آدم دروغگو) از این قسم برخورد از نوع سوم دوبار دیگر هم پیش آمد که از ذکر جزییات صرف نظر می کنم. قابل توجه حسین پناهی که فکر می کند تنها در جزیره پرنس ادوارد، دختران پیش قدم می شوند. بلور را تا Spadina به صورت مارپیچ طی طریق کرده و از داندس غربی به سمت شرق رهسپار شدم. در جایی دیگر پرده ای سبز قرار داشت که بعد از نزدیک شدن به آن آرتیست مربوطه نوری به مراتب قوی تر از فلاش را به سمت پرده آزاد می کرد که در نتیجه آن سایه شخصی که جلوی پرده قرار داشت، تا مدتی بر دیوار باقی می ماند . هر کسی هم که داوطلب این کار بود نزدیک پرده می شد و شاهکار هنری دسته جمعی یا تنهایی خود را اجرا می کرد. به میدان داندس رسیدم و مشغول دیدن عکس های گرفته شده بر روی ال سی دی دو و نیم اینچی بودم که دو پسر جوان ناگهات سبز شدند و بنای صحبت در مورد آنچه دیده بودند کردند. دانشجوی فلسفه دانشگاه تورنتو بودند و دیدگاه جالبی در مورد رویدادهای مختلف داشتند. بعد از گپ و گفتی به نسبت طولانی از حضرات خداحافظی کردیم و راهی کوینز شدیم تا منطقه آخر از مناطق سه گانه را بازدید کرده و راهی خانه شویم. عقربه های ساعت 4 صبح را نشان می داد ولی جمعیت حاضر در خیابان حس ساعت 8 صبح را می داد. تورنتو زنده بود و نفس کشیدنش در ساعت های آغازین بامداد هیجان زده ام می کرد. گالری های مختلفی را در کوینز از لحاظ گذراندیم و سرمست بودیم از این همه زیبایی. Coffe Latte خانگی در یکی از گالری های داندس غربی تعبیه کرده بودم که طعمی بس نیکو داشت و ترکیبش با هیجان حاصل از دیدن این همه آثار هنری و عکس های متوالی که گرفته می شد به کلی خواب را به امری غریب و بی دلیل بدل کرده بود. در یکی از تجمعات، بندی(Band) مشغول زدن گیتار و رقص بودند که جمعیت زیادی دور آن نبودند. در یکی از صندلی های خالی نشستم و به تماشای رقص تماشاگران بودم که یکی از آنها تقاضای آهنگی کرد. بعد از توضیح یکی از افراد بند مبنی بر اینکه لیریک این آهنگ را بلد نیستند، پسری جوان بطری نیمه خالی آب جویش را در شلوارش گذاشت و در حالی که تلو تلو می خورد راهش را از میان جمعیت باز کرد و داوطلب خواندن شعر شد. رییس بند هم قبول کردن و هنوز مدت کمی نگذشته بود که گویا ملودی آهنگ خواننده جوان را کمی ناراحت کرد. آهنگ را متوقف و تقاضای گیتاری کرد. گیتاری به او دادند و آهنگ را از اول نواختند. همینقدر بگویم که 20 دقیقه بعد که من آنجا را ترک کردم چنان تجمعی دور این بند جمع شده بودند که گذر از میانشان غیر ممکن بود. پسر جوان مست، چنان هنرمندانه گیتار می زد و می خواند که پیر و جوان را در ساعت 5 صبح به هیجان در آورده بود. حوالی ساعت شش و نیم راه خانه را در پیش گرفتم و سر مست و شادان تا بعد از ظهر خوابیدم
غول آبی دوست داشتنی
5 ماهی است که درس و دانشگاه را بوسیده و کنار گذاشته و برای Internship یا همان کارآموزی خودمان پس از چندین مصاحبه موفق و غیر موفق در IBM Toronto Labبه عنوان Developer در خدمت جامعه جهانی هستیم. خاطرات ترم قبل را که در ذهنم مرور می کنم، اضطرابی در معده ام جان می گیرد و پس از مقادیری احساس شعف و هیجان، جایی در روده می میرد. هنوز در شگفتم که چگونه 5 عدد درس سال دوم، یک عدد کرس سال 4، 5 ساعت TA و 15 ساعت RA را بدوا قبول کردم و مهمتر از همه انجام دادم. هر چند همخوانه ای های عزیزم در کم آوردن بنده شرط بسته بودند ولی علاوه بر دماغ، دچار سوختگی حاد درجه سه در نقاط دیگری نیز شدند که امیر زرین بال هماره می گفت: “کافر همه را به کیش خود پندارد”. زمانی که هنوز جوهر قراردادم با IBM خشک نشده بود ایمیلی از مایکروسافت دریافت کردم برای مصاحبه در سیاتل. پس از مشورت با اداره CO-OP دانشگاه چنان مرا از قبول هر مصاحبه ای برحذر داشتند که لقای مایکروسافت را با دلی سوخته و قلبی ناراحت به عطایش بخشیدم ولی هنوز سفر مفتی به سیاتل و اقامت سه روزه در هتل 4 ستاره به دلم مانده است.
و اما لب عزیز ما در IBM . تشکیل شده از 4 ساختمان 4 طبقه به نامهای A, B, C and D که همگی در تمام طبقات از طریق راهروهایی به هم متصل هستند. راهروی X ساختمان A را به B متصل می کند و راهروی Y و Z هم متعاقبا قابل حدس خواهند بود. در A1 که اشاره به طبقه اول ساختمان A دارد کافه تریای نه چندان دلچسب لب، هر روزه 5-6 نوع غذا را سرو می کنند که برعکس تریای گوگل مجانی نیست. در X1 تیم هورتونزی موجود می باشد که برخلاف قهوه مجانی که جابه جا در ساختمان موجود می باشد بسیار پر رونق است. هر چند ذایقه حساس بنده طعم قهوه نامطبوعش را نمی پسندد ولی موکایش (Mocha) را قابل تحمل یافته ام. در تاریخچه این تیم هورتونز آمده که به درخواست مکرر کارکنان تاسیس شده که بسی قابل تامل است.در D1 هم سالن ورزشی بدنسازی نسبتا کاملی وجود دارد که بنده در 4 ماه گذشته مشغول ساختن عضله و آب کردن شکم بزرگم زیر نظر مربی بوده ام که البته همگی برای کارمندان مجانی می باشد. درست روبه روی جیم محلی است که صبح ها تا ساعت 10 می توان انواع واقسام املت ها را با وسواس زیاد سفارش داد. قابل توجه پدر عزیز که هش براون به طور مداوم در این مکان سرو می شود و ناخوداگاه یاد حضرت عالی و علاقه وافر شما به آن می افتم. منفورترین آدم های محل کار بنده به زعم بنده و خیل زیاد همکاران، security می باشد که گاهی اوقات حتی در صورت نیاز مبرم به آنها حتی الامکان تلاش می شود تا مشکلت را بدون مراجعت به آنها را حل و فصل کنی.
و اما طبقه مورد علاقه بنده در تمام لب، دوم می باشد. چند عدد میز پینگ پونگ و بیلیارد در X2 and Y2 and Z2 قرار دارند تا زمانی که بهره وری در حد مناسبی نیست و یا نیاز به استراحت فکری هست قابل استفاده باشند. چندین عدد کامپیوتر هم برای بازی های چند نفره وجود دارند که بازی های محبوبی مثل Unreal Tournament و غیره در آن نصب شده اند. نکته قابل توجه هم اینکه در رقابت های Double پینگ پونگ، من و یکی از دوستان مقام قهرمانی را به راحتی از آن خود کردیم.
درست در کنار A1 زمین والیبال ساحلی وجود دارد که تیم ما پس از 5 برد و 3 باخت در Play off جام قهرمانی را تنها به دلیل یک قانون احمقانه از دست دادیم. آنهم اینکه از 6 نفری که در هر تیم هستند 2 نفر باید دختر باشند. بدتر از همه هم اینکه دختر مصری تیم ما با موهای بلوند و چشمان سبز بسیار زیباتر از آنی بود که کسی در تیم به او چیزی بگوید. سرکار علیه، علی رغم اینکه بسیار باهوش بودند در پی آموزش های مکرر بنده برای زدن سرویس، کماکان ساز خودشان را می زدند و دایما به حریف امتیاز می دادند. جدا که زیبایی در غرب برای بانوان مصونیت می آورد. یک عدد زمین بسکتبال که البته در آن فوتبال هم بازی می شود در پارکینگ پشتی لب موجود می باشد که البته برای رسیدن از آن از روی پلی باید گذشت که در زیر آن تقریبا طبیعت نیمه بکری وجود دارد.
نکته دیگر اینکه اصولا در IBM تنها مهم اینست که وظیفه ی محوله را در مدت معقولی به پایان ببری. بدان معنی که زمان خروج و ورودت ثبت نمی شود و ساعت خاصی برای حضور در سر کار وجود ندارد. حتی امکان کار کردن در خانه با لپ تاپی که در اختیارت قرار می دهند هم وجود دارد که البته شمار لپ تاپهای من را به سه عدد افزایش داده.(پز لپ تاپ) چه بسیار روزهایی که من ساعت 11 سر کار رفته ام و همینطور روزهایی که ساعت 9 آنجا را ترک کرده ام. نیک در یادم مانده است که لپ تاپی که به من دادند بسیار قدیمی بود و من شکسته بودن قسمتی از آن را که مربوط به قفل می باشد را بهانه کرده و با تاکید بر حساسیت اطلاعات ارزشمندی که در آن وجود دارد – که در صورت به سرقت رفتن توسط دشمن یا همان اوراکل، هزینه جبران ناپذیری را تحمیل خواهد کرد- لپ تاپی بسیار نیکو گرفتم که در یکی از میتینگهایم رییس محترم را شگفت زده کرد که چگونه یا یک اینترن چنین سخاوتمند بوده اند و بنده اشاره ای داشتم به تاثیر ادبیات با نفوذم. البته رزولوشن 1600 در 1200 این لپ تاپ بسی بیشتر از واید سکرین رییس مربوطه است که کمی برای شخص شخیص ایشان حسرت بر انگیز بود. در روزهای اولی که به تیم ایشان رفته بودم پارتی در خانه اش برپا بود و به فیض رسیدیم از دستپخت همسرشان که chef هستند و درسش را خوانده اند و در حیاط منزلشان بسی گفتیم و شنیدیم و در بیسمنت خانه اشان نینتندو وی بازی کردیم و بالاتفاق در بازی بکس همه را ناک اوت کردند. از قضا تولد 42 سالگیشون هم بود فلذا دوستان کیکی تعبیه کرده بودند که به همراه قهوه خانگی ایشان صرف شد که هنوز بعد از 4 ماه عطر دلپذیرش در شامه نه چندان تیز من بسان خاطره ای زنده مانده است. دانه های قهوه درجه یک کلمبایی را در دستگاه مخصوصی خرد کرد و بعد از نیم ساعت عملیات و گزارش وضعیت در هر مرحله و استشمام، محصول قهوه آماده شده را تحویل دادند. ذایقه من قهوه تلخ را یارای تحمل ندارد اما آن قهوه را تلخ خوردم و کیک شکلاتی فوق العاده را که شخص ابتیاع کننده در شان ایشان خریده بود به انضمام قهوه کذا پس از مزه مزه زیاد و لذت وافر به معده سپردیم تا قدر بشناسد زحمات متحمل شده را. همسر ایشان این نکته را اضافه کردند که قهوه ای که شوهرش صبح ها سر کار می نوشد را هر روز خودش آماده می کند. بسیار خوشمان آمد از همفکری در مورد نامطبوع بودن قهوه تیم هورتونز.
طبقه سوم غیر از Pizza Pizza و چند عدد صندلی در کنار پنجره نکته خاص دیگری ندارد. طبقه چهار نیز در X and Y and Z که لینک نام دارند، مایکرویوهایی قرار دارد تا کسانی که از خانه غذا می آورند از آن استفاده کنند.همچنین در لینک های طبقه 4 مبلمان با تزیینات انگلیسی با مجلات متعدد، آبشاری مصنوعی با تخت هایی برای خواب و جایی برای نشستن موجود می باشد که در زمانی که به دنبال ایده هستید بسیار راه گشا هستند. هرچند به شخصه توالت را بسیار مفید تر یافته ام.
اما معماری فضاهای کاری به شکل معمول کمپانی های نرم افزاری Cubical می باشد که در IBM آن را PWA یا Personal Work Area می نامندش تا تاثیر ناخوشایند اسم کیوبیکال را نداشته باشد.
پانوشت: خرج این پست به دلیل نگارش آن در استارباکس و قهوه های متعدد، کمی زیاد شد ولی آشنایی با شخصیتی متین و دیالوگ های پراکنده بسی ذی قیمت بود.
این یک تست است
سلام دنیا
خداحافظ نیما
امروز ناهار خداحافظی همکار عزیز جناب نیما خان – که فارسی را به دلیل طول مدت اقامت طولانیشان از 5 سالگی با لهجه انگلیسی بسیار شیرین صحبت می کنند- در رستوران زعفران در تهرانتو نوش نوش جان کردیم. همکاران محترم که عبارت باشند از برایان، متیو، جان، کریستین جین،، ویوین و همچنین پیتر مدیر محترم همگی با هیجان منتظر بودند تا با پیشنهادات تعیین کننده من و نیما شروع کرده و طعم غذای مردمانی با تمدن 2500 ساله را بچشند. با پیشنهاد نیما ماست موسیر و نان زعفرانی همراه با دوغ و ته دیگ برنج آغشته به قرمه سبزی و قیمه سر سفره آورده شد. ته دیگ در طرفت العینی ناپدید شد و نان زعفرانی هم ایضا به تاریخ پیوست. گویا هرگز راهی به میز ما پیدا نکرده بود. اما در مورد دوغ خانگی که الحق و الانصاف هم عالی بود به دلیل طعم ترش و شیرینش که برخلاف طبع شیرین پسند آمریکای شمالی است چندان مورد استفبال قرار نگرفت و جورش را من و نیما کشیدیم و دوستان را با آب جو شان تنها گداشتیم. در ادامه نبرد بی امان تیم برنامه ریزی DB2 با سلاح چنگال و چاقو، مقادیر زیادی جوجه کباب فیله سفارش داده شد. کباب کوبییده، چنجه و برگ هم در زمره سفارشات به چشم می خورد. کباب ها با ولع خورده شدند اما برنج زیاد رژیم ایرانی همچنان در بشقاب ها نیمه دست خورده مانده بود. صورت حساب 250 دلاری را پرداختیم و با چشمانی خمار از دوغ زیاد راهی لب شدیم.
دو سالگی
تصاویر شفاف و زنده دو سال و پنج روز پیش هنوز هر از گاهی بیخبر و بی اطلاع در ذهنم جان می گیرند. فرودگاه مهرآباد. پدر با چهره ای مطمین، ده عدد اسکناس سبز از کیف چرمی چاقش می دهد تا عوارض خروج از کشور را بپردازم. نگرانی مادر جایی زیرخودداری مادرانه یا توصیه های احتمالی پدر پنهان شده. احساس دوگانه ای دارم از غم و شادی. خوشحال از اینکه از آنارشیسم بی فرجام و بی پایانی حاکم بر کشورم، به سوی آینده ای می روم که قابل برنامه ریزی است و ناراحت از اینکه این خوشحالی در پی ترک کشورم – جانم و همه وجودم- است. در پی محافظه کاری که از صدقه سرلطف بیش از اندازه یکی از دوستان در پیش گرفته بودم تقریبا بی خبر در حال ترک وطن بودم. لحظه خداحافظی خوب در خاطرم مانده که پدر و مادرم آرامش دهنده بودند. گویی برای چند روز عازم مسافرتی کوتاه هستم. همراه با پسر عمه گرام پاسپورتمان را به مامور مربوطه می دهیم و پس از وارد شدن به قسمت انتظار چند عدد فحش آب نکشیده نثار جناب ع.ک. می کنم که موجبات نگرانی خاطر من و پدرم را فراهم کرده بود. اولین لحظه ای که احساس تنهایی کردم درست زمانی بود که میثم در حالی که بر روی صندلی منتظر سوار شدن بر هواپیما بودیم، رو به من کرد و گفت: از اینجا به بعد دیگر خودمان هستیم. ترسی همراه با هیجان از فرق سرم جاری شد و تا پاهایم ادامه پیدا کرد. پرواز سه ساعته ناراحتی را تا وین داشتیم که خسته مان کرد. در وین باید 12 ساعت در ترانزیت می ماندیم. هر چند لپ تاپ بنده موجبات سرگرمی بود ولی 12 ساعت فرای زمانی است که در فرودگاه قابل سپری باشد. جماعتی ایرانی را دیدیم که همگی دانشجو بودند و گپ و گفتگو با آنان خود چند ساعتی را جلو برد. لحظه خداحافظی با میثم رسید و پرواز 12 ساعته ای تا تورنتو انتظارم را می کشید.شماره صندلیم سمت راست و کنار پنجره هواپیما بود که دقایقی بعد از استفرار به سبب دختری که همراه مادرشان مسافرت می کردند مجبور به تعویض شدم. هنگامی که هواپیما اوج گرفت چنان احساس تنهایی هجوم آورد که بی اختیار شروع به اشک ریختن کردم و پیرزن آلمانی کنار من هم با بهت هر چه تمام تر به بنده زل زده بودند. فکر اینکه تا مدت نامعلومی پدر و ماردم را نخواهم دید دامنه اشک ریزی را به پانزده دقیقه کشاند و نبود امکانات-دستمال کاغذی- صورت من را خیس خیس کرده بود.
دوسال از آن روزها می گذرد. یادش بخیر.
در محضر مهندسی خوش ذوق
خسته و کوفته از Jazz Festival برگشته و با رخوت دلپذیر حاصل از اجراهای عالی موسیقی مشغول داونلود پادکست و خواندن Tech Blog و غیره می شوم. در این بین سایت بالاترین تبلیغ علی سنتوری را لینک کرده و کلیک می کنم و کلی با تریلرش و بازی رادان سرکیف می شوم.
آن طور که بر میاد گلشیفته همشهری ما(که از نزدیک یک بار پارسال در تورنتو افتخار دیدنش را داشتم) به خاطر اعتیاد جناب بهرام خان، ایشان را رها می کند و بهرام خان هم در پی از دست رفتن عشقشان افسرده و ناامید می شوند.
سوال: چرا در ایران مواد مخدر رایج، حشیش و تریاک و هرویین است؟ بحث قرص ها را نقدا خط می گیرم تا بعدا به طور مفصل تر خدمتشان برسم . چرا در کانادا کشیدن ماری جوانا یا همان وید یا هر معادل دیگری که بر آن بگذاریم آزاد است؟ چرا تا به حال کسی را که معتاد به هرویین و یا تریاک باشد ندیده ام. آیا کوکایین بهتر است یا هرویین تر؟
جواب: در کاندا اداره کنندگان جامعه به دنبال به دست آوردن سود با نابود کردن نسل جوان و پویای جامعه که قرار است کشور را بسازند، نیستند.* ماری جوانا که در بین دانشجویان و در خیلی از پارتی ها به شدت استفاده می شود اعتیاد آور نیست و ضررش تا جایی که من دیده ام و شنیده ام(مطالعه نکرده ام)از بقیه کمتر است.
همان طور که در زمان شاه فقید، اشرف در بازار مواد مخدر حرف اول را می زد در حکومت فعلی هم اشرف زمان قطعا به قیمت نابودی زندگی جوانان سرخورده(که البته با توجه به شرایط ایده آل ایران بعد از انقلاب شکوه مند اسلامی اصلا یافت نمی شود) به مال و منال بسیار قابل توجهی دست یافته و این ممکن نیست مگر به قیمت تطمیع عزیزانی که به امر مبارزه با این مواد نعشه کننده اشتغال دارند. قطعا برای دلیری که برای نان شبش شرمنده زن و بچه اش هست چشم پوشی از خرده فروشان این مواد، سخت نیست و رده سرباز غیور و خرده فروش را ترفیع بده تا برسی به عزیزی که در پلیس حقوق مکفی می گیرد و توزیع کننده عمده ای که قطعا پدرخوانده ای است که قدرتش برایش مصونیت کامل آورده و نیازی به رشوه دادن نداره.
جدا اگر کسانی که ادعای مبارزه با مواد مخدر را دارند، خود درگیر ترانزیت مواد مخدر در ایران نبودند به قطع با توجه به هزینه سرسام آوری ک سالانه صرف مبارزه با آن میشود و حجم زیاد شکری که در مراسمی شکوهمند سوزانده می شود تا الان میزان اعتیاد بسیار بسیار کمتر از آماری بود که در حال حاضر موجود است یا اینکه راهکاری حداقل برای جایگزینی هرویین با مخدری کم ضررتر شده بود. خیلی جالب است که اگر با راننده های کامیون صحبت کنی به راحتی باراندازهای مواد مخدر را که سالهاست تغییر نکرده برایت می گوید….
یا یکی از اساتید مخدر باز در تورنتو صحبت می کردم و از یکی از دوستان ایرانیش می گفت که Opiumیا همان تریاک خودمان را می کشید. نه تنها او را احمق خطاب می کرد بلکه بسیار متعجب بود از اینکه کسی می تواند به راحتی به تریاک در ایران دسترسی داشته باشد.
*برای رهایی از هر گونه اتهام این نکته را هم اضافه می کنم که بنده به شخصه تنها دوره ای که به دنبال دود بوده ام سال اول دانشگاه بود( به دلیل فضای نشاط آور و امیدوار کننده دانشگاه که نوید از آینده ای روشن می داد) که پیپی بسیار شیک ابتیاع کردیم با وسایل کامل که در پی کشف شدن توسط خواهر گرام به پدر هدیه اش کردیم و در حال حاظر تنها اگر موقعیتی باشد قلیانی میکشیم که البته از آن هم حدالامکان حذر می کنم.