دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

Lost in Toronto

دو هفته اخير به طرز غير قابل پيش بيني مشغول تكليف و درس و امتحان بوديم و اساسا فرصت هر گونه به روز رساني ازم گرفته شده بود. مطالب زياد است و تلاش مي شود تا به تدريج و در طي روزهاي آينده آورده شوند. در آوردن مطالب هم سعي مي شود تا از مطالب قديمي تر شروع كنم.

جمعه 2 هفته پيش 2 امتحان داشتيم در يك روز كه فشار آنها و همراه شدن اين امتحانات با ماه مبارك رمضان چنان بود كه نزديكي هاي افطار ضعف حاصل از آنها رمقي براي راه رفتن باقي نمي گذاشت و با برداشتن هر قدم بيم آن مي رفت كه هر لحظه با سر به زمين بخورم. جالب اينكه امتحانات در اين سوي آب ترجيحا بعد از ظهر و ساعت 4 برگزار مي شود كه بدترين زمان ممكن براي من بود. نادر داووري هم اتفاقا ساعت 7:30 بعد از ظهر همان روز نمايش فيلمي داشت در دانشگاه يورك كه ما هم قصد كرده بوديم هر جوري كه شده حتما حضور داشته باشيم و فيضي برده باشيم. ساعت 6 و بعد از امتحان آخر متروي شمال به سمت Finch را سوار شدم و خوش و خرم منتظر رسيدن مترو به مقصد شدم. دم افطار بود و سردرد و گرسنگي و نبود فسفر براي همين تصميم گرفتم براي جلوگيري از هر گونه اشتباه احتمالي حتما سوال كنم تا از نا كجا آباد سر در نياورم. لذا از يكي از مغازه هاي همان ايستگاه راهنمايي گرفتم اما غافل از اينكه مغازه دار محترم از من هم گيج تر تشريف داشتند و ما را كاملا به سوي اتوبوسهاي اشتباه راهنمايي كردند. به جاي اتوبوسهاي TTC به قسمت اتوبوس هاي بين منطقه اي تورنتو رفته بودم . آنجا هم علي رغم سوال از راننده هاي آن خط جواب درست و حسابي نگرفتم. تنها فكري كه به ذهنم رسيد زنگ زدن به تنها شماره اي بود كه حفظ بودم كه به خاطر مشغول بودن دوستان به هماهنگي براي نمايش فيلم، بعد از 4 تماس كه با فاصله انجام شد و تمام شدن پول خردهايم نتيجه اي حاصل نشد. و اما در زمان بين تماس ها و موقعي كه در ايستگاه نشسته بودم پير مردي مسن، 70-60 ساله كه ريش هايش را كاملا تراشيده بود و تبپي كاملا ايراني داشت به سمتم آمد و گفت كه آيا شما ايراني هستي كه من هم جواب مثبت دادم. پولشان تمام شده بود و مي خواستند از Debit Card شون پول بردارند كه بلد نبودند. كمكش كردم و پولش را هم change كردم و راهي شد. مريض بود و وقت دكتر داشت و وقتي كه ازش سوال كردم چگونه است كه در اين شهر درندشت و بدون كمترين آگاهي از زبان تنها راه افتاده جواب داد كه مريض هستم ولي نه آنقدر. جواب به قدري منطقي بود كه تمام تلاشم را كردم تا خنده‌ام نتركد و پير مرد ضايع نشود. در آخر هم مي خواست به من پول بدهد پيش خودش فكر مي كرد كه پول كم آورده‌ام كه آنگونه كه وصفش رفت در ايستگاه علاف بودم كه جواب منفي دادم و تشكر كردم. چيپسي خريدم و متروي جنوب به سمت Dundas را سوار شدم و در راه به اين فكر مي كردم كه هفته سختي را در پيش رو دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.