صبح كلاس جغرافي داشتم و بحث هم بحث توسعه. استاد محترمه كه هر روز با 5 دقيقه تاخير و آب معدني به دست سر كلاس حاضر مي شوند فيلمي را در مورد مكزيك و با قصد روشن كردن مفاهيم Global Village,Mass Population,Mass Communication و … نمايش دادند. هنوز دقايقي از فيلم نگذشته بود كه با ديدن شهر كثيف و دودزده و دستفروش ها و گداها و .. به ياد تهران خودمان افتادم و اين حس نوستالژيك با ادامه پيدا كردن اين فيلم 50 دقيقهاي و نمايش شغلهاي كاذب و ترافيك و سر و وضع و رفت و آمد مردم به قدري افزايش پيدا كرد كه اگر 5 دقيقه زودتر تمام نمي شد حتما كلاس را براي چند دقيقه ترك مي كردم. عجيب است كه در غربت با ديدن بعضي از نشانهها كه مي توانند خيلي هم بي ربط باشند چنان حس غريبي به انسان دست مي دهد كه حتي در هنگام گذر از خيابان هم مي تواند آدم را متوقف كند تا جایی که بوق ماشينها ابعاد زمان و مكان را دوباره يادآوري كنند. خدا را شكر كه Osbaldo اين فيلم را نديد وگر نه حتما آب معدني استاد ما حرام شده بود. البته بعد از بيرون ريختن از شكم سوراخ سوراخ شده اش.
دستهها