دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

احساسات خارجکی

با یکی از همکاران اسپانیایی نیکو سرشت چندی پیش Down Town تورنتو را زیر قدمهای با صلابتمان متر می کردیم و از آب و هوای نسبتا خوب این روزها بهره ای می بردیم. او از بارسلونا و مادرید می گفت و زندگی و دانشگاه و قص علی هذا. نوبت به من که می رسید دایما از کانادا می پرسید. هر از گاهی اشاره ای به وطن می کردم و هر دفعه با تعجب می پرسید که” مگر تو کانادایی نیستی؟” مدتی طول کشید که به این قضیه عادت کنند که من هنوز مهاجر هم محسوب نمی شوم چه برسد به شهروند!  البته عذرشان هم این بود که پس چرا من انگلیسی راتقریبا بدون لهجه صحبت می کنم که همیشه مجبور می شوم بروم سراغ داستان زندگی در نیویورک و الخ. شاید یک سالی باشد که دوستان جدیدی که پیدا می کنم تصور می کنند که در مورد مدت اقامتم حقیقت را نمی گویم و هر از گاهی باعث کدورت می شود. فلذا بر آن شدیم تا به مصلحت 2 سال را در شرایط خاص به 5 یا شاید هم 7 سال افزایش داده و دوستان را از فکرهای عجیب و غریب رها سازیم.

10 دیدگاه دربارهٔ «احساسات خارجکی»

ارادتمند برادر حسینم هستیم. به خصوص وقتی از دست نوشابه باز کردن من برای خودم ناراحت می شه. حقیقت ماجرا اینست که می خواستم یک جوری این روزها را تو بلاگم بوک مارک کنم. چیز خاصی به ذهنم نیامد و این مساله را نوشتم. حالا دلیل بوک مارک کردنش را بپرس، شاید از عمق دردناکی این پست بکاهد.

خدا به ما هم لهجه ی مناسب و قوّت ذهن در راستای جی.آر.ای و تافل عنایت کند! آمین
ما را هم دعا کن!
در ضمن اون روشی که تو بلست 360 تت آپ شدن بلاگات رو اعلام می کردی خیلی خوب بود. ما که همش نمی تونیم بلاگتو پل کنیم؟ پس اینتراپت بده دوست عزیز!
سالم باشی

با سلام
انصافا که نثری شیوا و طبعی زیبا دارید!از خواندن مطالبتان با آنکه هیچ ارتباطی با بنده و نوع تخصصم نداشت کلی خندیدم!امیدوارم در آن یخچال طبیعی هماره دلی گرم و ذوقی پرجوش داشته باشید.
یک بازدیدکننده عبوری

سلام دوست عزیزم:

من از طریق برادرم با وب سایتتون آشنا شدم و از این بابت کلی خوشحال هستم.

نوشته های شما واقعا حرف نداره. اما نمک به زخم ما می پاشه!!!!

ما که تو ایران نه میتونیم با دوست دخترمون تو خیابون قدم بزنیم و نه وقت اینکارها رو داریم.

از صبح تا شب باید دوندگی کنیم تا به قول سهراب” تکه نانی بدست آوریم”.

داداش من 25 سالم هست و هنوز از جونی لذت نبردم. ایکاش پدر و مادر من مثل پدر و مادر شما

به فکر آینده بچه شون بودند تا در رفاه باشه.

آخه خدایا: این چه زندگی نکبتباریه که تو ایران نمی تونی خوش باشی. عشق و حال کنی.

داداش آرزوی موفقیت برات دارم و ازت میخوام خاطراتت رو تو سایتت بیاری و ما که دستمون از

خارج کوتاست، لااقل ازخاطرات شما لذت ببریم.

سپاس فراوان از آقای زارع فر برای چوب کاری.
ممنون از جناب مصطفی خان برای نظرشون ولی تا جایی که بنده نوشته ام دوست دختری در کار نیست. موید باشید.
از نظر جناب بابایی هم تشکر می شود.
امیر خان هم اگر RSS بنده را به Aggregator خود اضافه کنند، نیازی به چک کردن مرتب اینجا نخواهند داشت.
باز هم تشکر از محبت همتون.

Kamal,
I can’t get it from your friend , Mostafa. Even when you are 25, you parents should wrap every thing up for you? I didn’t like it. As far as I can remember, you yourself were the guy who decided to come here, right? We are old enough to think about our future, but the only skill we know is blaming others, poor parents.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.