بالاخره Boxing day از راه آمد. هر چه قدر كه ديروز مراكز خريد بسته بودند و Down Town تعطيل بود و شهر در آرامشي مرگبار بود، امروز شلوغ بود و پرکار و پر ازدحام. وصفش به TEXT در نمي آيد ولي ياد صحنه هاي از فيلم Baraka افتادم كه چيني ها را نشان مي داد كه در ازدحامي سرسام آور خيابان ها را طي مي كردند و در صحنه ای دیگر مترو بود که از آدم پر و خالی می شدو همه وصف حال امروز تورنتو. از Bloor تا Dundas را پياده رفتم البته در خيابان Yonge و مردم را مي توانستي همه جا با كيسه هاي خريد ببيني. از پير و جوان تا سالخورده و فلج و … همه در تلاشي عظيم براي از دست دادن دلارهايي بودند كه سرمايه داري و فرهنگ جلي القدر مصرف گرايي نتوانسته بود در خريد قبل كريسمس از جيب آنها بيرون آورد. تلاشي همراه با خوشحالي و رضايت خاطر. سري به Future Shop زدم كه عجيب صفي داشت براي ورود به آن. سوال بي پاسخي كه با آن مواجه شدم پيرزن 80-90 ساله اي بود كه براي خريد آمده بود و هول غريبي داشت براي خريد. خداوند به همه دل خوش دهد انشاالله. به نظر مي آمد كه فروشگاه مذكور جنس هايي را كه نتوانسته بود در طول سال به فروش برساند با قیمتی نه جندان پایین تر به عموم عرضه مي كرد. تنوع محصولات ديجيتالي به طرز باور نكردني در فروشگاه ها كم است. گويا مردم كانادا چندان ديجيتال نيستند. هر چند سايت هاي اينترنتي شركت هاي معتبر بعضي مواقع قيمت هاي مناسبي دارند ولي تنوع اين محصولات نسبت به بعضي اقلام در سايت .com اين شركت ها كه البته براي استكبار جهاني است بسيار كمتر است. سايت سوني شاهد بسيار مناسبي است بر اين مدعا… و اما Eaton Centre (با ديكته كانادايي نوشتم تا مشت محكمي زده باشم بر دهان استكبار كه اين روزها رفتن به آنجا از بهشت هم سخت تر شده است) غرق در آدميزاد بود كه همينطور وول مي خوردند. بسان باكتري هايي كه دايما توليد مثل مي كنند و زياد مي شوند. در بعضي از فروشگاه ها جاي نفس كشيدن هم نبود. از خريد بي نصيب بودم و فقط تماشاچي اين منظره بودم و حسرت دوربينی داشتم براي ثبت اين صحنه ها. براي خريد كاغذ كلاسور راهي Staple شدم و كم مانده بود براي اين همه مظلوميت گريه كنم. مگس پراني هم گويا توصيف مناسبي نیست. در سه طبقه فروشگاه به اندازه انگشتان يك دست هم آدم نبود. در راه برگشت پيرزني را ديدم كه من را با اسم وكي چند بار صدا زد و چون خيلي گيج شده بودم جلوتر رفتم و وكي گفتن خانم بي وقفه ادامه داشت. با اندكي جا به جايي از كادر فرضی پیرزن بيرون آمدم و سنجابي را پشت سرم ديدم و در نهايت تعجب آرام آرام به سمت پيرزن رفت و از دست او غذا خورد. يك خانواده مهاجر هم شاهد اين ماجرا بودند و مثل من شگفت زده ماجرا را دنبال مي كردند. به قدري اين حيوانات از انسانها محبت ديده اند كه از سر و كول همه بالا مي روند. صد البته مثل تهران خودمان.
دستهها