بابا سرزنده و شاداب تر از همیشه دو زانو روی زمین نشسته و با بذله گویی شیرینش که حرکات دست آن را همراهی می کند، مرکز ثقل توجهات همگان شده. به یاد نمی آورم که چی می گوید و اینکه در چه جمعی هستیم ولی هر چه هست به قدری خوشمزه تعریف می کند که لحظه ای چشم از او بر نمی دارم. به خاطر ندارم که واقعه یا حادثه ای را اینگونه یافته باشم. گویی حواس پنجگانه در حال اغراق واقعیات با بزرگنمایی هزاران برابر باشند. تک تک کلمات را از قبل از اینکه از دهانش بیرون آیند، می دزدم و بر عمق جانم می نشانم. چنان روح را صیقل می دهند و مسرت انگیز هستند که جستجوی کوتاهی در ذهنم آن را بی سابقه می کند. غلیان هیجان و نشاط چنان سرتاسرم را دربرمی گیرد که تمنایی در اعماق وجودم شعله می کشد تا او را با تمام هستیم در آغوش بگیرم. لحظه ای نمی گذرد که طعم گس و تلخ واقعیت به طرز مهیبی رخ می نمایاند و آرزو به سان خیال پر می کشد. هجوم “احساس از دست دادن برای همیشه”، چنان دردی در اعماق وجودم ایجاد می کند که بدن به رعشه می افتد و بی اختیار سیلاب اشک را از چشمانم سرازیر می کند. به ناگه از خواب بلند می شوم. بالش از اشکهایم خیس شده. خستگی و دلتنگی و احساسات عجیبی که به قلم در نمی آیند برم مستولی شده. لحظاتی بعد دلم سبک تر می شود و دقایقی بعد با آرزوی دوباره دیدنش به خواب می روم.
کابوس های دردناکی که از فرط زنده بودن، تجدید دیدارشان را تمنا می کنم
10 دیدگاه دربارهٔ «کابوس های دردناک دوست داشتنی»
حاج آقا خیلی استقاده کردیم
حبذا
اشک ما رو هم در آوردی
نميدونم بگم خوشحالم كه بالاخره خواب بابا رو ديدي يا…
اما نه خوشحالم، خوشحالم كه بابا نه تنها در بيداري كه ديگه تو خوابهامون هم با ماست.
خدا بیامرزدشون.
هرکی که راجع به ایشون حرف می زنه خوبی میگه ازشون.
God bless him.
کمال، غریب قشنگ نوشتی….
I give u my condolences. i hope that god will grant u patients
یادش همیشه با ماست….
Salam
i’m realy sorry to hear such a bad news
i hope u connivance my delay
and wish u patients
an old friend
oo
بسیار دلم برای پدرت تنگ شده. دعا میکنم همنشین پدرت باشم