دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

ماری جوانا یا تریاک. مسیله اینست

خسته و کوفته از Jazz Festival برگشته و با رخوت دلپذیر حاصل از اجراهای عالی موسیقی مشغول داونلود پادکست و خواندن Tech Blog و غیره می شوم. در این بین سایت بالاترین تبلیغ علی سنتوری را لینک کرده و کلیک می کنم و کلی با تریلرش و بازی رادان سرکیف می شوم.
آن طور که بر میاد گلشیفته همشهری ما(که از نزدیک یک بار پارسال در تورنتو افتخار دیدنش را داشتم) به خاطر اعتیاد جناب بهرام خان، ایشان را رها می کند و بهرام خان هم در پی از دست رفتن عشقشان افسرده و ناامید می شوند.
سوال: چرا در ایران مواد مخدر رایج، حشیش و تریاک و هرویین است؟ بحث قرص ها را نقدا خط می گیرم تا بعدا به طور مفصل تر خدمتشان برسم . چرا در کانادا کشیدن ماری جوانا یا همان وید یا هر معادل دیگری که بر آن بگذاریم آزاد است؟ چرا تا به حال کسی را که معتاد به هرویین و یا تریاک باشد ندیده ام. آیا کوکایین بهتر است یا هرویین تر؟

جواب: در کاندا اداره کنندگان جامعه به دنبال به دست آوردن سود با نابود کردن نسل جوان و پویای جامعه که قرار است کشور را بسازند، نیستند.* ماری جوانا که در بین دانشجویان و در خیلی از پارتی ها به شدت استفاده می شود اعتیاد آور نیست و ضررش تا جایی که من دیده ام و شنیده ام(مطالعه نکرده ام)از بقیه کمتر است.
همان طور که در زمان شاه فقید، اشرف در بازار مواد مخدر حرف اول را می زد در حکومت فعلی هم اشرف زمان قطعا به قیمت نابودی زندگی جوانان سرخورده(که البته با توجه به شرایط ایده آل ایران بعد از انقلاب شکوه مند اسلامی اصلا یافت نمی شود) به مال و منال بسیار قابل توجهی دست یافته و این ممکن نیست مگر به قیمت تطمیع عزیزانی که به امر مبارزه با این مواد نعشه کننده اشتغال دارند. قطعا برای دلیری که برای نان شبش شرمنده زن و بچه اش هست چشم پوشی از خرده فروشان این مواد، سخت نیست و رده سرباز غیور و خرده فروش را ترفیع بده تا برسی به عزیزی که در پلیس حقوق مکفی می گیرد و توزیع کننده عمده ای که قطعا پدرخوانده ای است که قدرتش برایش مصونیت کامل آورده و نیازی به رشوه دادن نداره.
جدا اگر کسانی که ادعای مبارزه با مواد مخدر را دارند، خود درگیر ترانزیت مواد مخدر در ایران نبودند به قطع با توجه به هزینه سرسام آوری ک سالانه صرف مبارزه با آن میشود و حجم زیاد شکری که در مراسمی شکوهمند سوزانده می شود تا الان میزان اعتیاد بسیار بسیار کمتر از آماری بود که در حال حاضر موجود است یا اینکه راهکاری حداقل برای جایگزینی هرویین با مخدری کم ضررتر شده بود. خیلی جالب است که اگر با راننده های کامیون صحبت کنی به راحتی باراندازهای مواد مخدر را که سالهاست تغییر نکرده برایت می گوید….
یا یکی از اساتید مخدر باز در تورنتو صحبت می کردم و از یکی از دوستان ایرانیش می گفت که Opiumیا همان تریاک خودمان را می کشید. نه تنها او را احمق خطاب می کرد بلکه بسیار متعجب بود از اینکه کسی می تواند به راحتی به تریاک در ایران دسترسی داشته باشد.

*برای رهایی از هر گونه اتهام این نکته را هم اضافه می کنم که بنده به شخصه تنها دوره ای که به دنبال دود بوده ام سال اول دانشگاه بود( به دلیل فضای نشاط آور و امیدوار کننده دانشگاه که نوید از آینده ای روشن می داد) که پیپی بسیار شیک ابتیاع کردیم با وسایل کامل که در پی کشف شدن توسط خواهر گرام به پدر هدیه اش کردیم و در حال حاظر تنها اگر موقعیتی باشد قلیانی میکشیم که البته از آن هم حدالامکان حذر می کنم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

Harry Potterism

صبح زود و در اتوبوس در حالی که هدفون آیپاد گیره شکسته ام از سوراخ تعبیه شده در کوله پشتیم با رقصی تاب دار و خودنمایی رنگ سفیدش در پس زمینه سیاه کوله، خودش را به گوشم رسانده بود و در حالت تصادفی(SHuffle) سعی در برقراری تعادل بین پینک فلوید، متالیکا، یو تو و جمعی دیگر از دوستان هنرمند داشت، از تورق Harvard Business Review و یاس حاصل از پیدا کردن مطلبی که از نظر گذشته نباشدَ، هری پاتر و Half-Blood prince را درآورده و غرق مطالعه شدم تا جایی که زمان و مکان از دست می روند و صدای راننده مرا از دنیای جادویی به واقعی آورده و با عذر خواهی از معطلی پیش آمده پیاده می شویم و بلافاصله راهی جیم می شوم و تا ساعتی وزنه ها را بالا و پایین برده و کاردیویی کرده و بعد از دوشی نشاط آور با روحیه ای بس نیک و اشتهایی زیاد، وسترن املت تعبیه شده از رویروی جیم را در 4طبقه بالاتر، در آفیس و در حال چک کردن ایمیل و نوشیدن موکایی لذت بخش راهی شکم گرسنه می کنیم. حوالی ظهر تیم تصمیم به صرف ناهار در MileStone می گیرد که استیک AAA (بخوانید تریپل ای) اش بسیار توصیه شده به خصوص اگر با Black peper باشد و نوشیدنی هم آب توت فرنگی باشد با لیموناد. بعد از برگشت از مراسم پر تشریفات ناهار تا حوالی ساعت 5 کار کرده و راهی Down Town می شوم تا هری پاتر را بر صفحه بزرگ IMax دیده و به فیض اکمل برسیم که گویا تمام سانسها بلا استثنا پیش خرید شده بودند و باید تا ساعت 10:45 دقیقه منتظر می شدم. بلیط را خریده و راهی Chapters می شوم که بهترین انتخاب است برای جایی راحت برای کتاب خریدن و خواندن و دیوار به دیوار پارامونت است که خود فضا را تا حد زیادی تحت تاثیر قرار می دهد. مکاچینویی از Starbucks تعبیه کرده و بر روی مبل های راحت لم می دهیم و با جریان سیال موسیقی، ادامه هری پاتر را از سر می گیرم. هر چند دو مجله و یک کتاب به نام Reading Lolita In Tehran را در ابتدای ورود خریده بودم ولی تب هری پاتر مرا تا صفحه 10 آن کتاب بیشتر همراهی نکرد و دیدن پوسترهای بزرگ کتاب بعدی که هفته بعد توزیع آن آغاز می گردد و تا به امروز سایت آمازون چندین میلیون سفارش بیش خرید آن را دریافت کرده، دور تا دور تریا زده بودند و اشتهای هری پاتری را تا سر حد ولع تحریک می کرد. روبروی من خانمی نشسته بود که با مک بوک سفیدش مشغول بود که بعد از تلاقی نگاه هایمان شناختمش و وسایل را برداشته و تا وقتی دوست پسرش با بوسه ای سر برسند و ایشان را به سینما ببرند بیست دقیقه ای گپ زدیم. Amber Mac که یکی از معروفترین روزنامه نگارهای تکنولوژی در تورنتو است و من مشتری پادکستهای WebNation and CommanN ایشان هستم، بسیار دوستانه بودند و جوری با من صحبت می کرد که انگار سالها من را می شناسد. از در و دیوار و آینده تکنولوژی و نوستالژی ها و غیره بسی گفتیم و شنیدیم و بسیار مسرور شدیم. بعد از عزیمت ایشان و ذوق زدگی حاصله، خواندن کتاب را ادامه دادیم تا آیپاد عزیز در اثر کار زیاد بیهوش شد و این اتفاق نا میمون مصادف شد با تماس برادر حسین که برای انجام مراسمی مذهبی من را تنها گذاشته بود که سر بزنگاه خفتشان کرده و بعد از خریدن ساندویچی از SubWay راهی سالن شدیم. هوای سالن به شدت سنگین بود و جای سوزن انداختن هم نبود. فیلم به نظر من از قبلیها بهتر بود ولی پارازیت های حسین چند وقت یک بار خنده ای را از ما می گرفت که البته در آن هوای گرفته نعمتی بود. جناب ایشان بسان بادبزن برقی در تمام مدت مشغول بادزدن خودشان بودند. بعد از بیرون آمدن از سالن با عذر خواهی کارکنان سینما و بلیط مجانی مواجه شدیم که به خاطر هوای سنگین سالن بود. راهی مترو شدیم و حسین به دلیل دیروقت بودن شب را پیش من سپری کرد.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

اتاوا نامه

میل راحت طلب و خوشگذرانمان هوس سفری کرده بود در خاک پهناور کشور سفید و قرمز. هر چند که ایده و عزم و تصمیم و مابقی امور از حسین بود و بنده فقط بله را گفتم. در ابتدای امر بازدید از دو شهر مونترال و کبک را هم در سر داشتیم که به علت قلت وقت و از همه مهمتر مایه که به دست آمدنش با سختی همراه است و از دست دادنش بسی آسان- تصمیم گرفتیم تا تنها به پایتخت رفته و صله رحمی کنیم با جناب هارپر علیه الرحمه که از جماعت محافظه کاران است و گویا نخست وزیر حال حاضر. به دلیل مسابقه بیس بال و برنامه های دیگری که در هفته پیش از عزیمت به اتاوا داشتیم رزرو هتل تحت الشعاع قرار گرفت و عملا یک هفته قبل از 1 جولای دیگر جایی برای رزرو کردن باقی نمانده بود.

در باب مسابقه بیسبال Blue Jays vs Rockies که به اتفاق حسین در Rogers CTR دیدیم همین خاطرم مانده است که بسیار آرامش دهنده و در عین حال هیجان انگیز بود. نوشیدن و خوردن زیاد در هنگام دیدن این مسابقه بسیار پسندیده و در صورت آفتابی بودن هوا لذت بخش هم هست. مقادیر متنابهی هم عکس از این مراسم دیدنی در کتاب صفحه موجود است که البته دوستان عزیز در ایران از دیدن آنها محروم هستند!!(چه قدر عالی!) خوشبختانه تورنتو در این مسابقه با نتیجه بسیار خوبی کالرادویی های عزیز را روانه خانه شان کرد و خاطره خوشی را هم از این لحاظ برایمان باقی گذاشت.

در راستای طرح میثاق، دل به دریا زدیم و با میثم پسر عمه گرام که در مرکز عشق و حالات کانادا یا همان مونترال اقامت دارد هماهنگی های بدوی را انجام دادیم تا همدیگر را در بعد از ظهر شنبه در اتاوا ببینیم. جمعه قبل از مسافرت طبق عادت هفتگی به سینما رفتیم و فیلم DieHard را دیدیم که به علت وفور خالی بندی به حد تمسخر سقوط کرد و بلافاصله بعد از تمام شدن راهی خانه شدیم تا مراسم لالایی را به جا بیاوریم.

صبح شنبه ساعت 8 حسین را در ایستگاه Sheppard ملاقات کرده و راهی ترمینال شدیم. سفر با اتوبوس راحت تر از آنی بود که انتظارش را داشتم و همراه داشتن دو جین وسایل الکترونیک کتاب هم مسیر را کوتاه تر می ساخت. خاطرم هست که در نزدیکی های اتاوا موبایل حسین را با Ipod ام عوض کردم و قرار شد که آهنگهای همدیگر را گوش کنیم. سیل عظیم موسیقی های آریان که هر از گاهی در بین بقیه Top Billboard پخش می شد من را 3-4 سال کوچکتر کرد و یاد دورانی افتادم که با خواهر گرام مشغول همخوانی و تکانهای بسیار محدود نیمه موزون می شدیم. در همین احوالات بودیم که دیدن چهره حسین شستم را خبر دار کرد که اتفاق مشابهی برای حسین در حال وقوع است. گویا گیتار برقی آلبوم قدیمی متالیکا در شرف جاری ساختن اشک ایشان بود که سریع حسین را از حال و هوا بیرون کشانده تا گریه زاری راه نندازد! در تمام طول سفر هم در صندلی مجاور ما یک زوج بسیار جوان مشغول … بودند که در مواقعی که بازی های نینتندو روی PDA و عکس های سال 2005 حسین و آهنگ و غیره قدرت سرگرم کردن ما را از دست می دادند، همچنان سرگرم کننده بود. حوالی ساعت 2:45 به شهر شهید پرور اتاوا رسیدیم و در ترمینال منتظر میثم ماندیم تا بعد از 10 دقیقه سر و کله شان پیدا شد. عینکی بس RayBan به چشم داشتند که بسیار ما را یاد کیانو ریوز انداخت. تصمیم گرفتیم که به قلب Down Town برویم تا Bed&Breakfasyای پیدا کرده و در صورتی که خوش شانس بودیم در هتلی اقامت کنیم تا هم نزدیک پارلمان باشیم و هم جذابیت های DownTown را از دست ندهیم. با کمی سوال و جواب آدرس چند مکان را جویا می شویم ولی به حمد الله جایی را پیدا نمی کنیم حتی با راهنمایی یک دانشجوی جوان ایرانی چشم زاغ و مو بور که به محض سلام کردن، لهجه اش قومیتش را بر من آشکار کرد. در کمال پر رویی کل مکالمه را انگلیسی ادامه می دهم ولی کش دادن دیالوگ ها از طرف ایشان کمی مرا متعجب می کند ولی در نهایت سوال کردن از اینکه ملیت من چیست علت این همه از در و دیوار حرف زدن را برملا می کند. به فارسی می گویم ایرانی هستم ولی با تعجب می گوید که تصور کرده که از عربهای پولدار حاشیه خلیج فارسم(عین جمله حضرت ایشان) در کمال تعجب از ایشان می پرسم که آیا لهجه من عربی است یا که از روی چیز دیگری دارند نظر می دهند… عجیب است که سر کار و همین طور در خانه به سختی می توانم بقبولانم که هنوز دو سال هم در این کشور نبوده ام ( چقدر با لهجه خودم حال می کنم!!) علی ای حال کمک مهربانه جناب ایشان هم که البته اگر اشتباه نکنم اسمشان علیرضا بود ره به جایی نمی برد و تصمیم می گیریم که به سمت پارلمان برویم. در راه در یک شاوارما فروشی توقفی اجباری برای سوخت گیری می کنیم و در عین حال مشغول زنگ زدن به یک دو جین هتل که در نهایت با نومیدی تمام چیزی عایدمان نمی شود.(عکسی در فلیکر از این لحظات موجود می باشد)

از بخت خوب من باتری دوربینم رو به موت بود و بار سنگین عکاسی را بر دوش میثم و حسین انداختم. اگر سریال به سوی جنوب را به یاد داشته باشید بازیگر نقش اول آن نقش گاردی را بازی می کرد که رفیق کارآگاهش سیخ ایستادن و تکان نخوردنش را وقتی برای اولین بار دیده بود به ریشخند گرفته بود. اتفاقا ما هم دو تن از این یاران وفادار ملکه را دیدم و با ژست های مختلف عکس انداختیم و حتی من کار را از حد گذراندم و در گوش یکی از این عزیزان گفتم که Do they really pay you for staying still here from my taxes? What if you wanna blow your nose or even blink more. بیچاره هیچ چیز نمی توانست بگوید ولی در نهایت گفتم که You guys are the coolest thing I have ever seern و ماجرا را ختم به خیر کردم که شکایت ما را به ملکه نبرند. بعده ها از Matthew یکی از دوستان نزدیکم شنیدم که این جماعت گارد بسیار مورد توجه دختران هستند و بسیاری از آنها در هنگام بوسه بر این سربازان عکس می گیرند و …

بعد از مقادیری گشت و گذار و عکس گرفتن دوستان از هر آنچه که می دیدند و نمی دیدند بر آن شدیم تا لختی در تیم هورتونز بیاساییم. اینترنت ضعیفی هم موجود بود که دوباره حسین را تحریک به جستجوی بیشتر کرد. نیک خاطرم مانده است ک در حال نوشیدن آیس کاپوچینو بودیم و از شبی 80 دلار شروع کردیم و به دلیل استیصال مفرط تا شبی 300 دلار را هم تدریجا توجیه کردیم با این حال جایی را نیافتیم. اطمینان دارم که اگر 400 دلار هم جایی پیدا می شد توجیهش می کردیم. نحوه توجیه هم اینگونه بود که یک شب را تقسیم بر 3 می کردیم و می گفتیم مثلا 100 دلار که پولی نیست.(جدا خسته بودیم!!!) بعد از باتری دوربینم نوبت Handsfree بود که جان به جان آفرین تسلیم کند. PDA هم نفس های آخر را می زد و آیپاد هم نیمه جان بود. کم کم شب از راه رسید و لباس نا کافی من که از هر جهت کوتاه بود و سرمای پیش بینی نشده ما را به سمت مک دانلدی بیست و چهار ساعته برد که البته جدا جای مناسبی برای استراحت نبود. فلذا اطراف پارلمان رفتیم و من با پوشیدن چند عدد از لباس های حسین تلاشی بسیار مذبوحانه برای خوابیدن کردم که بعد از یک ساعت و اندی تبدیل به درد در نواحی مختلف بدن شد. حسین و میثم کمی زودتر از من این تئوری را شکسنت خورده یافته بودند و دور آتشی که در مرکز آبنمایی در نزدیکی پارلمان روشن بود مشغول نشان دادن امکانات Tablet Pc اش به میثم بود.(such a nerd) توقفمان به دلیل شدت یافتن سرما دیری نپایید و راهی مک دانلد شدیم تا لختی بیاساییم. ساندویچی خوردیم و چون نای حرف زدن نبود مشغول مطالعه جمعیت مستی شدیم که گروه گروه وارد مک دانلد می شدند و این روال تا ساعت 6 صبح ادامه داشت.

دوباره برای صبحانه به تیم هورتونز نزدیک پارلمان رفتیم. هوا همچنان سرد بود و ته دل کمی بد و بیراه روانه حسین کردم که عیشمان را در مک دانلد منقص کرد. عیشی که با چاکلت میلک شیک و مطالعه دوجین مردم حاصل می شد.
مراسم روز ملی کانادا حوالی ساعت 9 شروع شد و این یعنی ما اولین کسانی بودیم که حوالی پارلمان خودمان را رسانده بودیم. سه ساعتی شاهد آماده سازی سن و چک های امنیتی و غیره و ذلک بودیم که مراسم شروع شد. تعویض گارد. رقص اسب و خواندن سرود ملی و …همگی در آن حالت خستگی مرا خسته تر می کرد و حوالی ساعت ده حسین را تنها گذاشتیم و من و میثم راهی استارباکسی شدیم تا با اینرتنش هتلی پیدا کنیم. همانطور که انتظارش را داشتیم اتاقی در شرایتون پیدا شد و رزروش کردیم و جشن گرفتن من همراه شد با ابتیاع مجله و کتاب هری پاتر از چپترز. حسین حوالی ساعت 1:30 در لابی هتل حاضر شد و به ما گفت که همه هیجان مراسم را از دست دادید و من با هارپر دست دادم و Governer General را بوسیدم و ملکه را ک…م و … که منم پیش خودم گفتم اگر بینوایان برادوی را هم اجرا می کردند من با این خستگی کوچکترین لذتی نمی بردم.

بعد از داخل شدن با اتاق نیمه مجللمان در هتل مدنیت و سیویلیزیاسیون را با دوشی جشن می گیرم و تا حوالی ساعت 8 شب می میریم. شب را به خیابان گردی می گذرانیم و مردم مست جا به جا به پایکوبی و شادمانی مشغول بودند. درست مثل 22 بهمن با تفاوت هایی بسیار اندک. یک اینکه کسی بلد نبود الله اکبر بگوید و دیگر آن که پشت بام در دسترس خیلی از مردم نبود.(کمبود امکانات) و من مطمئن بودم که اگر با مدیر هتل درباره دسترسی به پشت بام صحبت کنیم خیلی خوشش نخواهد بود. در یکی از کوچه های اطراف پارلمان من و میثم لحظه ای از حسین غافل شدیم و هنگامی او را یافتیم که در حال امر به معروف و نهی از منکر یکی از خواهران بود که سعی داشت با عابرین سرود مذهبی بخواند. حسین بینوا به قدری از این عمل پسندیده به وجد آمده بود که ما را هم تشویق کرد. به هتل بازگشتیم و در تمدن بازیافته شده ایمیلهایمان را چکیدیم و کمی احوالات دنیا را جویا شدیم و در همین حین جان به جان آفرین تسلیم کردیم.

صبح روز بعد به پیشنهاد من به موزه ای رفتیم و از گالری از عکاسان معاصر دیدن کردیم. در قسمت دیگر چند عدد نقاشی از کوبریک و ونگوک دیدیم که روحمان را جلا داد. در قسمتی دیگر از هنرهای معاصر کانادا دیدن کردیم و ریشخند کردیمشان به خاطر داشتن 150 سال تاریخ و ملامت کردیم حاکمانمان را که جا پا جای کورش و داریوش گذاشته اند و کشور را به قعر فلاکت کشانده اند.

راهی پارلمان شدیم تا به توری که در ساعت دوازده و بیست دقیقه داشتیم برسیم. غافل از اینکه چک امنیتی که از ما کردند بالغ بر یک ساعت طول کشید و مجبور بودیم که تمام وسایل الکترونیکیمان را یک بار روشن کنیم. خوشبختانه برخلاف اینکه نصف وسایل من روشن نمی شد خیلی پاپیچم نشدند و فقط گیرشان سر PDA ام بود که می خواستند اطمینان حاصل کنند که GPS ندارد. شدت تدابیر امنیتی به همان میران بود که در فرودگاه می توان یافت. راهنمای تورمان هم شخصی بود به نام دیوید که بسیار با حوصله توضیح می داد و به سوالات پاسخ می داد. در جواب سوال من که متوسط نمایندگان پارلمان از چه میزان تحصیلات برخوردارند و میزان متوسط درآمدشان چقدر است گفت که معمولا تحصیلات دانشگاهی دارند و بالای یک صد هزار دلار در می آورند. دانستن اینکه نمایندگان معمولا خانه های چند میلیون دلاری دارند این نکته را روشن کرد که بسیاری از این نمایندگان تحصیلات دانشگاهی ندارند!! یکی از جاهایی که نفس مرا در سینه ام حبس کرد کتابخانه پارلمان بود که بالغ بر 300 میلیون دلار سال قبل صرف بازسازی آن شده بود. از آن جاهایی است که اگر به ابوی بنده مرتب چایی برسانی می تواند سالها در آن باشد و از مطالعه لذت ببرد!! بعد از تور به Peace Tower رفتیم که تا سالیان سال یکی از بلندترین بناها در اتاوا بوده و کسی حق نداشته ساختمانی بلندتر از آن بسازد. درست مانند کاری که کرباسچی با فروش تراکم در تهران برای حفظ بافت خانه های اصیل و قدیمی تهران کرد. از این Tower پرچمی در حال اهتزاز بود که هر روز توسط به بالا کشیده می شد و پرچم پایین کشیده شده به کسانی که خواستار آن بودند اهدا می شد. برای این امر باید ثبت نام می کردند و بعده ها که حسین چک کرد لیست انتظاری در حدود 18 سال داشت. یعنی حدود 5500 نفر در لیست بودند درست مثل ایران که دانشجویان بعد از اتمام تحصیلشان در خارج از کشور به خاطر عشقی که به وطن دارند همگی برای خدمت به ایران برمی گردند.
در جای دیگر یادبودی از کسانی بود که در جنگ جهانی کشته شده بودند و اسامی تمامی آنها با خطی بسیار نیک بر کتبی نفیس نگاشته شده بود. یاد نامه های خانواده های شهدایی افتادم که در ایران برای 200 گرم گوشتی که نمی توانستند به بچشان بدهند به نمایندگان مجلس نامه می نوشتند.

بعد از پارلمان بازی راهی ترمینال شدیم و با سیل زیاد جمعیت مواجه شدیم و بعد از 3 ساعت اتوبوسمان را سوار شدیم و به از روستای اتاوا به شهر تورنتو برگشتیم و برای اولین بار بود که فهمیدم چقدر به این شهر عادت کرده ام.
تمت
پ.ن: در شب قبل از برگشت مراسم آتش بازی جلوی پارلمان برپا بود که بلافاصله بعد از برخاستن از خواب به آن شتافتیم. اجرای زنده موسیقی توسط خوانندگان محبوب و … هم جمعیت را به حرکات زیادی واداشته بود. اضافه کنید به آن دود و الکل را که به کلی عقل از سر خیلی از عزیزان پرانده بود.