دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

بی ادبی جات

در طبقه 6 كه مخصوص مطالعه با رعايت سكوت كامل است، لابه لاي دستورهاي بي پايان يونيكس و لينوكس دست و پا مي زدم و هر از گاهي اسكريپتي اجرا مي كرديم كه shell يك نفر را با فرستادن پيغام هاي متوالي از سرورها قطع مي كرد. البته قربانيان همه آشنا بودند و قبل از عمليات از ماجرا خبردار. به دوست گرام پس از بازگشت از دستشويي و با صدايي نسبتا آرام و صرفا براي گله از خستگي پيش آمده گفتم كه: من حسابي گو…ام. بدين معني كه مخ ديگر جواب نمي دهد. چشمتان روز بد نبيند، صداي بد نشنود و هيچ گاه بوي يد استشمام نكند. يكي از ايرانيان عزيز كه در فاصله ي كوتاهي از ما نشسته بود، در حالي كه جمله من هنوز به طور كامل منعقد نشده بود، چنان آسانسوري براي بادگلوي خودش گذاشت كه نزديك بود از شدت خنده از روي صندلي به زمين منتقل شوم. هنوز نمي دانم كه آيا منظور حرف من را نگرفته بود يا دنبال بهانه اي براي خلاص شدن از شر دردمعده بود. هر چه كه بود تا 15 دقيقه بعد از عمليات اصلي هنوز تركش هايي به گوش مي رسيد و دانشجويان ديگري هم كه مشغول مطالعه بودند، بدون حتي يك لحظه وقفه همچنان مشغول كار خود بودند.

ديگر اينكه سعي مي كنم آخر هفته ها حتما سري به gym بزنم تا با روحيه بالاتر و بازدهي بيشتر درس ها را پيگيري كنم. البته پاي ثابت هم رضاست. دفعه آخر كه براي گرفتن راكت و توپ به دفتر gym رفته بودم به مسئول مربوطه گفتم كه راكت پينگ پونگ مي خواهم و بعد از گرفتن راكتها و نديدن توپ گفتم كه What about the ball? Can I have one? مسئول محترم كه آقاي جواني هم بود چنان پوزخندي زد كه تا آخر ماجرا را خواندم. توپ را گرفتم و سريع دور شدم و هيچ گاه يادم نخواهد رفت كه براي گرفتن توپ حتما نوعش را قيد كنم و گرنه حتما با چيز ديگري اشتباه گرفته خواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.