دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

خداحافظ نیما

امروز ناهار خداحافظی همکار عزیز جناب نیما خان – که فارسی را به دلیل طول مدت اقامت طولانیشان از 5 سالگی با لهجه انگلیسی بسیار شیرین صحبت می کنند- در رستوران زعفران در تهرانتو نوش نوش جان کردیم. همکاران محترم که عبارت باشند از برایان، متیو، جان، کریستین جین،، ویوین و همچنین پیتر مدیر محترم همگی با هیجان منتظر بودند تا با پیشنهادات تعیین کننده من و نیما شروع کرده و طعم غذای مردمانی با تمدن 2500 ساله را بچشند. با پیشنهاد نیما ماست موسیر و نان زعفرانی همراه با دوغ و ته دیگ برنج آغشته به قرمه سبزی و قیمه سر سفره آورده شد. ته دیگ در طرفت العینی ناپدید شد و نان زعفرانی هم ایضا به تاریخ پیوست. گویا هرگز راهی به میز ما پیدا نکرده بود. اما در مورد دوغ خانگی که الحق و الانصاف هم عالی بود به دلیل طعم ترش و شیرینش که برخلاف طبع شیرین پسند آمریکای شمالی است چندان مورد استفبال قرار نگرفت و جورش را من و نیما کشیدیم و دوستان را با آب جو شان تنها گداشتیم. در ادامه نبرد بی امان تیم برنامه ریزی DB2 با سلاح چنگال و چاقو، مقادیر زیادی جوجه کباب فیله سفارش داده شد. کباب کوبییده، چنجه و برگ هم در زمره سفارشات به چشم می خورد. کباب ها با ولع خورده شدند اما برنج زیاد رژیم ایرانی همچنان در بشقاب ها نیمه دست خورده مانده بود. صورت حساب 250 دلاری را پرداختیم و با چشمانی خمار از دوغ زیاد راهی لب شدیم.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

دو سالگی

تصاویر شفاف و زنده دو سال و پنج روز پیش هنوز هر از گاهی بیخبر و بی اطلاع در ذهنم جان می گیرند. فرودگاه مهرآباد. پدر با چهره ای مطمین، ده عدد اسکناس سبز از کیف چرمی چاقش می دهد تا عوارض خروج از کشور را بپردازم. نگرانی مادر جایی زیرخودداری مادرانه یا توصیه های احتمالی پدر پنهان شده. احساس دوگانه ای دارم از غم و شادی. خوشحال از اینکه از آنارشیسم بی فرجام و بی پایانی حاکم بر کشورم، به سوی آینده ای می روم که قابل برنامه ریزی است و ناراحت از اینکه این خوشحالی در پی ترک کشورم – جانم و همه وجودم- است. در پی محافظه کاری که از صدقه سرلطف بیش از اندازه یکی از دوستان در پیش گرفته بودم تقریبا بی خبر در حال ترک وطن بودم. لحظه خداحافظی خوب در خاطرم مانده که پدر و مادرم آرامش دهنده بودند. گویی برای چند روز عازم مسافرتی کوتاه هستم. همراه با پسر عمه گرام پاسپورتمان را به مامور مربوطه می دهیم و پس از وارد شدن به قسمت انتظار چند عدد فحش آب نکشیده نثار جناب ع.ک. می کنم که موجبات نگرانی خاطر من و پدرم را فراهم کرده بود. اولین لحظه ای که احساس تنهایی کردم درست زمانی بود که میثم در حالی که بر روی صندلی منتظر سوار شدن بر هواپیما بودیم، رو به من کرد و گفت: از اینجا به بعد دیگر خودمان هستیم. ترسی همراه با هیجان از فرق سرم جاری شد و تا پاهایم ادامه پیدا کرد. پرواز سه ساعته ناراحتی را تا وین داشتیم که خسته مان کرد. در وین باید 12 ساعت در ترانزیت می ماندیم. هر چند لپ تاپ بنده موجبات سرگرمی بود ولی 12 ساعت فرای زمانی است که در فرودگاه قابل سپری باشد. جماعتی ایرانی را دیدیم که همگی دانشجو بودند و گپ و گفتگو با آنان خود چند ساعتی را جلو برد. لحظه خداحافظی با میثم رسید و پرواز 12 ساعته ای تا تورنتو انتظارم را می کشید.شماره صندلیم سمت راست و کنار پنجره هواپیما بود که دقایقی بعد از استفرار به سبب دختری که همراه مادرشان مسافرت می کردند مجبور به تعویض شدم. هنگامی که هواپیما اوج گرفت چنان احساس تنهایی هجوم آورد که بی اختیار شروع به اشک ریختن کردم و پیرزن آلمانی کنار من هم با بهت هر چه تمام تر به بنده زل زده بودند. فکر اینکه تا مدت نامعلومی پدر و ماردم را نخواهم دید دامنه اشک ریزی را به پانزده دقیقه کشاند و نبود امکانات-دستمال کاغذی- صورت من را خیس خیس کرده بود.

دوسال از آن روزها می گذرد. یادش بخیر.

دسته‌ها
دسته‌بندی نشده

در محضر مهندسی خوش ذوق